پسر پاییزی منپسر پاییزی من، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
پسر بهاری منپسر بهاری من، تا این لحظه: 8 سال و 12 روز سن داره

از تو برای تو مینویسم...

منم بلدم عینک بزنم....

امروز صبح دیدم جوجم داره با خنده راه میره و دستشو به پشت سرش میزنه. منم توی آشپزخونه بودم و بهش نگاه میکردم وخیلی کارش برام عجیب بود که دیدم یه چیزی پشت سرش برق میزنه رفتم جلوتر و دیدم که بلههههههههههه.آقا پسرم عینک من و برداشته و زده به سرش ولی چه جوری                                                   خودتون ملاحضه کنید...... (چون وقتی راه میرفت عینکش تو عکس پیدا نبود .خوابوندمش ر...
29 بهمن 1391

پیشی کوچولو

محمد عزیزم سلام.الهی مامان فدای تو پسر شیطون بشه که اینقدر بلا شدی.چند روزه که شما پیشی مامان میشی و میری قایم میشی و مامان باید دنبالت بگرده.تا پیدات کنه.اینم یه سری از عکسای شما که مخفی شدی....              قشنگترین عشق نگاه خداوند بربندگان است.تورا به همان نگاه میسپارم...  مرا رود و تورا دریا کشیدند مرا پایین تورا بالا کشیدند برای خواهش چشمان من بود که اینگونه تورا زیبا کشیدند اخبار جدید: *چهارشنبه هفته پیش رفتیم خونه عمه ناهید و کلی بهش زحمت دادیم.شماهم که سنگ تمام گذاشت...
29 بهمن 1391

تاتی...تاتی.....و اولین بستنی

هووووووووررررررررررراااااااااااااا گل پسرم دیگه راه میره وای خدا شکرت.اصلا باورم نمیشه که گل پسریم راه افتاده.البته خیلی وقت بودکه میتونست راه بره ولی بیشتر چهار دست و پا میرفت اما الان ٢.٣روزه که توی خونمون با اون هیکل فسقلیش مدام راه میره.وای که چه لذتی داره وقتی از کنارم رد میشه ....وقتی راه میره و میاد توی اتاق پیشم....وقتی دستش رو میذاره روی شونم که بلند شه و دور اتاق تاتی کنه.... میخوام از خوشحالی جیغ بکشم.امشب خونه مادرجون هم کلی راه رفت.قربونش برم که داره مرد میشه وقتی راه میره برمیگرده پشت سرشو نگاه میکنه!!!!تغییر جهت میده!!!!زمین خ...
20 بهمن 1391

عکسهای یکشنبه 15 بهمن91

دیروز صبح بابایی اومد دنبالمون و مارو برد خونشون و ما تا ساعت ٩شب پیششون بودیم و بعد اومدیم خونه خودمون پیش بابا فرهاد.منم یه سری عکس از شیطونیهایی که خونه مامانی کردی گرفتم: اول دوتا از عکسهاتو با دایی میذارم و در ادامه مطلب عکسهای اون روز رو با توضیحات کامل........ عکسهای بامزه جوجه رو از دست ندیداااااا *اولین عکسها مربوط میشن به آب خوردن جنابعالی بالیوان.که برای اولین بار بدون اینکه لباسهاتو خیس کنی به تنهایی آب خوردی.....(آبش خیلی کم بود ) **دومین سری عکسها هم بازی کردن شما با دایی رو نشون میده.که با دستات سر دایی رو خم میکردی و یقه لباسشو بالا میزدی و میخندیدی. جوجه:بذارید ببینم مارک لباس دا...
17 بهمن 1391

شهربازی

سلام پسر قشنگم.چند روز پیش برای اولین بار باهم رفتیم شهربازی....... از محیط شهربازی خوشت اومده بود و با دقت به همه جا بخصوص چراغها و نی نی ها نگاه میکردی.ولی وقتی سوار وسایلی که برای سنت مناسب بود شدی خیلی ترسیدی و گریه کردی. ما هم شمارو زودتر از اینکه تایم وسایل بازی تموم شه . پیاده کردیم تا غصه نخوری .اینم چندتااز عکسات توی شهر بازی......... بقیه عکسها در ادامه مطلب   ...
16 بهمن 1391

آتلیه

  محمدم امروز بعد از ظهر رفتیم آتلیه و کلی عکسای قشنگ انداختی.وااااای که من عکساتو توی دوربین میدیدم و ذوق مرگ میشدم.باورم نمیشد این پسر خوشگله نفس من باشه.وقتی عکسات آماده بشن میذازم توی وبلاگت عزیزکم.(ولی عکس گرفتن از پسر شیطونی مثل شما هم نهایت درد سره. ) عاشق شیطونیاتم ...
15 بهمن 1391

پسر شیطون من

سلام عزیز دلم.پسرک قشنگم.الهی مامان فدای شیطنتات بشه دیشب طبق هر پنجشنبه رفتیم خونه مادرجون و شما حسابی آتیش سوزوندی .دیشب بابافرهاد اداره کار داشت و شب خونه نیومد .ماهم بعداز خونه مادرجون  با بابایی و مامانی رفتیم خونشون و شما هم از بس شیطونی کرده بودی.توی ماشین خوابت برد وتا 6 صبح خوابیدی ساعت 6 که بیدار شدی من رفتم برات شیر بیارم.وقتی برگشتم دیدم خوابیدی روی زمین و داری زیر تخت دایی رو نگاه میکنی ومیخندی .منم اومدم ببینم چی توجه شما رو جلب کرده که با یک توپ روبرو شدم . (شب مادوتا توی اتاق دایی خوابیدیم).فدات بشم که عاشق توپ بازی هستی پسرکم . بعد از یک ساعت تلاش بی وقفه اینجانب ...
14 بهمن 1391

وابستگی

نزدیک یک ماهه که گل پسری داره روز به روز به من وابسته تر میشه. چه عشقی میکنم من...... میاد بغلم میکنه.بوسم میکنه.وااااااااااااااااای که دیوونش میشم.بغل هر کسی که باشه تا منو میبینه میخواد بیاد بغلم توی ماشین اگر من رانندگی کنم  باید روی  صندلی خودش بشینه و من براش شعر بخونم اگر هم کسی بغلش کنه اینقدر جیغ میزنه تا همه کر شیم.نمونش دیشب که از مهمونی برمیگشتیم.نمیدونید توی بغل مامانم چه جیغای بنفشی میکشید و چطور گریه میکرد .دیگه منم داشت گریم میگرفت. توی مهمونی هم که چسبیده بود به من تکون نمیخورد. مامانم میگفت وقتیکه من رفتم لباسهامو عوض کنم که از مهمونی بریم خونمون.جوجوی منم زده زیر گریه و........... . قربونت برم که اینقدر...
12 بهمن 1391

چهارده ماهه که با نفس تو زنده ام

عشق من چهاردهمین ماهگرد زندگیت مبارک.  امروز حسابی تاتی کردی و راه رفتی و پیشرفت خیلی خوبی داشتی بطوریکه میتونم بگم :تقریبا راه افتادی . گفتم تقریبا چون هنوز ترجیح میدی بیشتر چهاردست و پا بری. هنر جدیدی هم که تازگی از دایی یاد گرفتی: وقتی بهت میگیم:نه. نه.نه    انگشت اشارتو جلوی صورتت تکون میدی و میخندی.    قربونت برم که داری کم کم همه چیزو میفهمی   ...
9 بهمن 1391