پسر پاییزی منپسر پاییزی من، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
پسر بهاری منپسر بهاری من، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

از تو برای تو مینویسم...

16 ماهگی

            سلام به همه دوستان گلم و ممنونم از محبتتون.نمیدونید وقتی پیغامهاتون رو میخونم چقدر خوشحال میشم که به یادمون هستید.از صمیم قلب دوستون دارم و بابت اینکه توی این مدت بهتون سر نزدم شرمنده خوابیدن محمد: اول از همه از قضیه خوابیدن محمد شروع کنم که توی این مدت شبها تا ساعت ٢ و٣ بیدار بود و از کم خوابی شدید هیچ توانی برای من نمیذاشت.وقتی که بیدار  بود هم نمیشد بیام سراغ کامپیوتر.... و حسابی دلم براتون تنگ شده بود .که امشب بعد از یک پروزه خیلی سخت موفق شدم ساعت ١١ بخوابونمش. .از روز سوم چهارم عید هم که مریض شد تا همین امشب پیش خودم میخوابیدو اکثرا سرش روی متکای م...
22 فروردين 1392

مامانی تنبل

سلام به همه دوستان گلم که تو این مدت به وبلاگ ما سر زدن و برامون نظر گذاشتن.همتون رو دوست داریم و امیدواریم سال بسیار خوبی رو پیش رو داشته باشید.... واما شما پسر عزیزم....  که مامانی بهت یه معذرت خواهی بزرگ بدهکاره که توی این مدت فرصت نکرده وبلاگ شما روآپ کنه. دلیلش هم دید و بازدید عید و مشکلات دندون در آوردن و سرماخوردگی  شما و تنبلی مامان که تو این روزا خیلی خسته اس.... و همچنین شیطنت شما که روز به روز بیشتر و بیشتر میشه و گاهی منو به حد جنون میرسونه (البته این موهارو شما از سر من میکشی نه خودم ) فدات بشم گلم الان هم خیلی خستم و داره کم کم خوابم میبره.ولی بهت قول میدم که زودی بیام و از کارهاو کلمات جدیدی که یاد ...
16 فروردين 1392

آخرین شب سال 91

پسر قشنگم سلام: الان شما توی اتاقت لالا کردی و مامان هم کمی فرصت پیدا کرد تا بیاد آخرین مطالب رو در سال ٩١ برات تایپ کنه..امروز ٢٩ اسفند ماه بود (البته الان ساعت حدود٢ بامداد ٣٠اسفند هست امسال سال کبیسه بود )و ی روز فوق العاده پر مشغله برای من.... توی این مدت از دست شیطونی شما نرسیده بودم هیچ کاری کنم .تا اینکه امروز مامانی و بابایی شما رو پیش خودشون نگه داشتند تا من خونه رو برای عید اماده کنم و الان هم فوق العاده خسته ام .فردا صبح هم ساعت ٨ نوبت آرایشگاه دارم تا ابروهامو بردارم... یه خبر خیلی بد هم اینکه اخرش شیطونیهات کار دستمون داد و سه روز پیش که مامان داشت کارهاشو میکرد یه دفعه شما کمد کناری میز تلویزیون رو انداختی روی خود...
30 اسفند 1391

سرما خوردگی+کارها و حرفهای جدید

عسلم سلام: هفته پیش همین روزا بود که کمی حالت سرماخوردگی داشتی و شدید سرفه میکردی.و یک شب که حالت خیلی بد بود تا نصفه شب بیدار بودی و حسابی کلافه شده بودی...تا خوابت میبرد نمیتونستی نفس بکشی و با غصه از خواب بیدار میشدی.....که یکدفعه یه سرفه خیلی بد کردی و منم سریع بغلت کردم و بردمت دستشویی که اونجا بالا اوردی و الهی من فدات بشم که همونجا توی بغلم از خستگی زیاد خوابت برد و وقتی من صورتتو میشستم هم بیدار نشدی......مامانی اینقدر برای تو و مظلومیتت گریه کردم.... میخواستم توی تختت بخوابونمت که ترسیدم  نتونی نفس بکشی یا تب کنی و من متوجه نشم...بخاطر همین چند شب کنار هم خوابیدیم ..... (خدارو شکر تب نکردی و الان هم خیلی بهتری .فقط ک...
25 اسفند 1391

تولد نگار و این روزهای محمد

سلام به جوجه خوشگل و شیطون خودم که از همه دنیا بیشتر دوسش دارم.....از دست شما وروجک شیطون یک هفته نتونستم برات پست جدید بذارم و الان با یه عالمه خبرای جدید اومدم: ***اولین خبر مربوط میشه به پنجشنبه ١٧ اسفند که برای نگار کوچولو تولد گرفتن. قربونت برم که از اول تا اخر مهمونی شیطونی کردی و حسابی مامانو کلافه کردی....میخواستی تزیینات اتاق رو بکنی...بادکنکارو برداری....به بشقاب میوه مهمونها حمله میکردی.....و وسط سالن قدم میزدی...و من بیچاه هم باید دنبال شما راه میرفتم تا خدایی نکرده بلایی سر خودت نیاری و نتیجه یک لحظه غفلت من این بود که شما رو از روی میز تلویزیون در حال کشیدن سیمهای برق پیدا کردن.... (البته اون موقع من شمارو به بابا سپ...
22 اسفند 1391

جوجه مستقل من

میمیرم اگر دلت پر از غم باشد یا چشم تو میزبان شبنم باشد پاییز و بهار را به هم میدوزم یک نخ اگر از پیرهنت کم باشد محمدم امشب سومین شبی هست که شما تنها توی اتاق خودت میخوابی . الهی من فدای تو بشم که هیچ اذیتی برای مامان نداشتی و خیلی راحت قبول کردی که جدا بخوابی   عزیزم بی نهایت دوستت دارم خنده های تـــو ،  آرزوهـــای مـن انـد  بخــند ؛  تا برآورده شوند ... ...
13 اسفند 1391

اولین شب جدایی

عسلکم سلام.الان که دارم این پست رو تایپ میکنم.ساعت 2و نیم شبه و شما تازه خوابیدی.امشب خانواده بابافرهاد اومده بودن خونمون و دایی علی ات هم به عشق عمو فرزادت اومده بود تا  با هم بازیهای کامپیوتری(فوتبال)بکنند.عمه ناهید هم زحمت کشیده بودو برات یه توپ بادی خیلی بزرگ اورده بود .که شما خیلی خوشت اومد و تا آخر شب که بخوای بخوابی باهاش بازی کردی. **امشب دایی خونمون خوابید و من ازش خواستم توی اتاق پیش شما بخوابه و  من توی اتاق خودمون بخوابم.امشب اولین شبی هست که میخوام توی اتاقت بدون من بخوابی. ایشالا از فردا شب هم تنها میخوابی.خیلی نگرانم که میخوام تنهات بذارم.ولی دوست دارم مستقل باشی و بدون هیچ ترسی تنها بخوابی.جدیدا حس میکنم د...
11 اسفند 1391

ما هم میریم زیارت...

امروز بعدازظهر حدود ساعت ٨ بعد از اینکه فرهاد با همکارش صحبت کرد.با خوشحالی گفت که مرخصی اش جور شده و ماهم میتونیم بریم زیارت...........منم تند تند دارم کارامو میکنم که ساعت ٦ صبح حرکت کنیم.خدای بزرگ شکرت                                          دوستای گلم....فعلا.بای                            &nb...
1 اسفند 1391

قسمت نشد...

سلام دوستان خوبم قرار بود ما فردا صبح با برادر شوهرم اینا بریم مشهد ................. منم امروز داشتم وسایلم رو جمع میکردم.که فرهاد زنگ زد و گفت: برای فردا کاری براش پیش اومده و حتما باید یره اداره.بهش مرخصی ندادن دلم میخواست برم زیارت..........ولی قسمت نشد ...
30 بهمن 1391