پسر پاییزی منپسر پاییزی من، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
پسر بهاری منپسر بهاری من، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

از تو برای تو مینویسم...

شیطنت های جوجه پسر

جدیدا هر کجا مهمونی میریم شیطنت شما گل  میکنه و حسابی مامان رو کلافه میکنی. نمونش همین امشب که اینقدر خونه مادر جون اذیتم کردی که از همه زودتر اومدیم خونه.نمیدونم چرا تا میریم مهمونی اینقدر لجباز و شیطون میشی.؟ فکر کنم دوست داری باهمدیگه تنها باشیم و بازی کنیم؟!                چند شبه که شما ساعت 11 یا 12 لالا میکنی.ولی تا صبح چندین بار از خواب بیدار میشی و مامان بیشتر از 4 ساعت اونم پراکنده نمیتونه بخوابه. (باز خدارو شکر ساعت خوابت منظم شد) ظهرها هم جنابعالی یک ساعت لالا میکنی و تا مامان کاراشو بکنه و بیاد بخوابه شماسرحال بیدار میشی و این اجازه ...
29 دی 1391

اولین خواسته محمد از خدا.......

                محمد من هر وقت چیزی بخواد مثل عکس بالا موش میشه!!!!!!! الان هم از خدا یه چیزی میخواد0000 امشب من و محمد میخواهیم دستهامون رو به آسمون بلند کنیم و از ته دل یک دعا بکنیم: خدای خوب و مهربون .ای خدایی که صدای همه بنده هاتو میشنوی.به دل پاک همه بچه ها قسمت میدیم که نگذاری کسی توی حسرت پدرو مادر شدن بمونه. خدایا چراغ همه خونه ها رو با فرستادن فرشته های آسمونیت روشن کن.بگذار همه زنهای عالم حس خوب مادر شدن رو تجربه کنند.به معصومیت چشمهای همه کوچولوها....خواستمونو رد نکن........ خدایا این اولین دعای محمدم بود .بی جواب نگذارش.... ...
29 دی 1391

یک شب تنهایی محمدو مامان

امشب بابای جوجم خونه نیومد.براش کاری پیش اومده بود که باید اداره میموند٠ .من و پسرم هم تنها بودیم...............         .باهم تلویزیون دیدیم٠٠٠٠٠٠٠٠  .بازی کردیم٠        سیب زمینی که پسرم دوست داره خوردیم٠ خلاصه کلی صفا کردیم.....حیف که بابا نبود تا شیطونی های گلشو ببینه.   *******بابا فرهاد امشب جات خیلی خیلی خالی بود.من ومحمد بینهایت دوست داریم........... نبودنت را دوست ندارم پر است از فکر و خیال تو و خیالت چه آتشی برپا میکند در اتاقک دلم.......درک میکنم تمام خستگیهایت را که دلیلش تلاشیست برای خوشبختی...
27 دی 1391

تعطیلات(شهادت حضرت محمد .امام حسن.امام رضا)

عزیزکم از خستگی زیاد ساعت12 شب لالا کرد.محمدم امشب از ماشین که پیاده شدیم برای اولین بار دست مامانشو گرفت و از پارکینگ تا جلوی در خونمون رو خودش راه اومد و با اینکه فقط یک دستشو گرفته بودم .اصلا زمین نخورد.                  دیروز صبح خونه مامانی بودیم که محمد من یاد گرفت بگه چسب و چسب رو شناخت.هر وقت هم میریم خونه مامانی و بهش میگم باب اسفنجی کجاس ؟به در اتاق دایی (که باب اسفنجی بهش چسبیده)نگاه میکنه و میخنده.ماهم باب اسفنجی رو میدیم دستش .محمد هم سریع نگاه میکنه به مامانی و با خنده باب اسفنجی رو تکون میده .یعنی:( برام شعرشو بخون .منم باب اسفنجی رو برق...
24 دی 1391

پنجمین سال هم گذشت...

* پدرم دیده به سویت نگران است هنوز* غم نا دیدن تو بار گران است هنوز* * آنقدر مهر و وفا بر همگان کردی تو* نام نیکت همه جا ورد زبان است هنوز* کاش آن شب را نمی آمد سحر کاش گم در راه پیک بد خبر ای عجب کان شب سحر اما به ما تیره روزی آمد و شام دگر دیده پر خون از غم هجران و او با لب خندان چه آسان بر سفر ای دریغ از مهربانی های او دست پر مهر آن کلام پرشکر غصه ها پنهان به دل بودش ولی شاد و خرم چهره اش بر رهگذر در ارزان زان ما بود ای دریغ گنج پنهان شد به خاک و بی ثمر تا پدر رفت آن سحر از پیش رو بی نشان را خاک تیره شد به سر  پنجمبن سالگرد فوت پدر شوهر مهربانم را به همسر عزیز...
22 دی 1391