پسر پاییزی منپسر پاییزی من، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
پسر بهاری منپسر بهاری من، تا این لحظه: 8 سال و 23 روز سن داره

از تو برای تو مینویسم...

اگر فرصت داشتم....

*اگر فرصت داشتم فرزندم را دوباره بزرگ کنم* به جاى این که دائماً انگشت اشاره ام را به سوى او بگیرم آن را در رنگ فرو مى بردم و همراه با او نقاشى مى کردم٠ به جاى این که دائم کارهایش را تصحیح کنم با او ارتباط برقرار مى کردم٠   به جاى این که دائم به ساعت نگاه کنم به او نگاه مى کردم٠   سعى مى کردم کمتر بدانم و بیشتر توجه کنم٠   بیشتر با او دوچرخه سوارى مى کردم و بادبادک هاى بیشترى را همراه با او به هوا مى فرستادم٠   از جدى بازى کردن دست بر مى داشتم و جداً بازى مى کردم٠   در چمنزارهاى بیشترى مى دویدم و به ستارگان بیشترى خیره مى شدم٠ ...
25 دی 1391

تعطیلات(شهادت حضرت محمد .امام حسن.امام رضا)

عزیزکم از خستگی زیاد ساعت12 شب لالا کرد.محمدم امشب از ماشین که پیاده شدیم برای اولین بار دست مامانشو گرفت و از پارکینگ تا جلوی در خونمون رو خودش راه اومد و با اینکه فقط یک دستشو گرفته بودم .اصلا زمین نخورد.                  دیروز صبح خونه مامانی بودیم که محمد من یاد گرفت بگه چسب و چسب رو شناخت.هر وقت هم میریم خونه مامانی و بهش میگم باب اسفنجی کجاس ؟به در اتاق دایی (که باب اسفنجی بهش چسبیده)نگاه میکنه و میخنده.ماهم باب اسفنجی رو میدیم دستش .محمد هم سریع نگاه میکنه به مامانی و با خنده باب اسفنجی رو تکون میده .یعنی:( برام شعرشو بخون .منم باب اسفنجی رو برق...
24 دی 1391

پنجمین سال هم گذشت...

* پدرم دیده به سویت نگران است هنوز* غم نا دیدن تو بار گران است هنوز* * آنقدر مهر و وفا بر همگان کردی تو* نام نیکت همه جا ورد زبان است هنوز* کاش آن شب را نمی آمد سحر کاش گم در راه پیک بد خبر ای عجب کان شب سحر اما به ما تیره روزی آمد و شام دگر دیده پر خون از غم هجران و او با لب خندان چه آسان بر سفر ای دریغ از مهربانی های او دست پر مهر آن کلام پرشکر غصه ها پنهان به دل بودش ولی شاد و خرم چهره اش بر رهگذر در ارزان زان ما بود ای دریغ گنج پنهان شد به خاک و بی ثمر تا پدر رفت آن سحر از پیش رو بی نشان را خاک تیره شد به سر  پنجمبن سالگرد فوت پدر شوهر مهربانم را به همسر عزیز...
22 دی 1391

امروز 17/10/91

امروز بعداز ظهر منو نازدون(اسمی که باباش براش گذاشته)باهم رفتیم حمام و باهمدیگه کلی آب بازی کردیم.اولش که نازدونم خیلی ترسیده بود و منو محکم بغل کرده بود.اما بعدش حسابی بازی کرد. . اینجا هم پسری با مامان لج کرده و نمیخواد عکس بندازه.تا دوربین و میدید صورتشو به یک سمت دیگه میکرد. اینجاهم داره مامانشو دعوا میکنه که دیگه عکس نگیره اینجا هم مامانی حواس محمدو با نور موبایل پرت کرد و عکسشو گرفت. این عکسم ی نمونه عصبانی مماخ محمد کجاس؟(شرمندم بابت این عکس) و اینک..........محمد و دیدن تلویزیون(برنامه ضبط شده عمو پورنگ) دیشب پسرکم و توی تختش گذاشتم تا برم مسواک بزنم بیام.وقتی بر گشتم ...
18 دی 1391

دل اجاره ای

دلم راسپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا وهرروز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت ولی هیچ  کس واقعا اتاق دلم را تما شا نکرد دلم قفل بود و کسی قفل قلب مرا وا نکرد یکی گفت چرا این اتاق پراز دودو آه است یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است یکی گفت چرا نور اینجا کم است وآن دیگری گفت:وانگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است ورفتنو بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن موقع گفتم:خدایا تو قلب مرا میخری؟ وفردای آن روز خدا آمدو توی قلبم نشست و در را به روی همه او ببست ومن روی آن در نوشتم ببخشید دیگر برای شما جا نداریم از این پس بجز او کسی را نداریم       ...
17 دی 1391

مماخ محمد کجاس؟

امروز پسرم بینی شو شناخت.ازش میپرسیدم مماخت (دماغت)کو .؟انگشتشو میکرد توی بینیش.تا میگفتم دست تو مماخت نکن.میزد زیر خنده.                 قربون نمکت برم مامانی ..... جوجه کوچولوی من دیگه داره حسابی تمرین راه رفتن میکنه و چقدر هم که این کوچولوی من زمین میخوره.همش دستشو ول میکنه و دو .سه قدم که میره بعدش میافته زمین.وقتی هم که خیلی شارز باشه و  مشغول بازی با کسی (جیغ میکشه میگه:گیییییخ)بیشتر میخواد خودش راه بره.بعضی وقتا هم که دستشو به مبلها گرفته و ایستاده.توپشو که بهش نشون بدیم دستشو ول میکنه خودش راه میره که بیاد ازمون بگیره.    ...
17 دی 1391

مادرانه

باز دوباره یاد گذشته افتادم و دلم پر از غصه شد . غصه برای خودم  و برای بقیه مادرایی که توی nicu بودن.برای مادری که نی نی شو بغل کرد .شیرش داد.اما فرداش اونو به خاطر مشکل قلبی از دست داد.چه با سلیقه برای دخترش سیسمونی خریده بودو اونارو به هم اتاقیاش نشون میداد.دلم غصه دار میشه برای مادری که پسر کوچولوش جلوی چشمش آب میشد و دکترا ازش قطع امید کرده بودن و اون شبانه روز عاشقونه بالای سر پسرش نشست تا اون به آسمونا پرواز کنه.برای مادری که اومد بیمارستان و با جای خالی ابوالفضلش مواجه شد.چقدر درد آوره.....چقدر سخته...... .مادر 20ساله ای که با بچه معلولش روبرو شد......حتی تصورش قلب آدمو به درد میاره...... . نمیدونم چرا هر چند وقت یکبار یاد اون ...
16 دی 1391

شعر جنون گاوی(طنز)

جنون گاوی در گوشه این جهان بیمار *جایی که به دل نمانده دلدار گاوی دوسه در میان آخور *بودند به هم رفیق و دمخور یک گاو نر جوان نادان * مجنون شده بود میان ایشان میزد به در طویله اش شاخ *واندر پی آن همش بگفت آخ آنقدز که او نمود فریاد *تن خسته شد از میان بیافتاد اشکی زمیان چشم مستش *غلتید به روی کتف دستش لیسید ز روی شانه آن اشک * آن رنگ پریده چنان کشک گاوان دگر همه پریشان * در دوروبرش ز قوم و خویشان صد حلقه به دور او ببستند * تا مهر سکوت او شکستند گفتند مگر تورا چه حال است * دیوانگی چون تورا محال است مارا تو مگر غریبه دانی * کاین راز نموده ای نهانی گفتا که کنار آخور ما * یک گاو گزیده بود ماوا ...
16 دی 1391

خجالت یا ....

جوجه کوچولو من دو -سه روز بود که اصلا غذا نمیخورد و مامان و ناراحت کرده بود.امشب رفتیم خونه مادر جون و پسرکم اونجا غذاشو خورد و مامان و حسابی خوشحال کرد.اینجا هم داره نون سنگک گاز میزنه. همینطور که پسرک ما داشت نون میخورد.زندایی مامانش هم اومد.تا جوجه زندایی رو دید دستشو گرفت جلوی چشاش.      نه یک بار نه دو بار تا زندایی رو میدید دستشو میگرفت جلوی چشاش.منم حسابی تعجب کردم آخه جوجه من با کسی غریبی نمیکرد.یا خجالت نمیکشید! آخرش با خودم گفتم حتما خجالت کشیده! که یکدفعه بابام یادش اومد که:زندایی من از کوچیکی گل پسرم باهاش دالی بازی میکرده.این پسر باهوش ماهم یادش مونده و تا زندایی رو دیده خواسته باها...
16 دی 1391

گپی با حافظ (طنز)

                             گپی با حافظ   نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس * دیدم به خواب حافظ توی صف اتوبوس گفتم سلام حافظ گفتا علیک جانم *  گفتم چگونه ای گفت در بند بیخیالی گفتم کجاروی تو؟ گفتا خودم ندانم *  گفتم بگیر فالی گفتا نمانده حالی گفتم که تازه تازه شعر و غزل چه داری * گفتا که میسرایم شعر سپید باری گفتم ز دولت عشق گفتا که کودتا شد * گفتم رقیب گفتا او نیز کله پا شد گفتم کجاست لیلی؟مشغول ذلربایی * گفتا شده ستاره در فیلم سینمایی گفتم ...
16 دی 1391