پسر پاییزی منپسر پاییزی من، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
پسر بهاری منپسر بهاری من، تا این لحظه: 8 سال و 15 روز سن داره

از تو برای تو مینویسم...

مادرانه

1391/10/16 16:04
نویسنده : fariba
2,056 بازدید
اشتراک گذاری

باز دوباره یاد گذشته افتادم و دلم پر از غصه شد . غصه برای خودم  و برای بقیه مادرایی که توی nicu بودن.برای مادری که نی نی شو بغل کرد .شیرش داد.اما فرداش اونو به خاطر مشکل قلبی از دست داد.چه با سلیقه برای دخترش سیسمونی خریده بودو اونارو به هم اتاقیاش نشون میداد.دلم غصه دار میشه برای مادری که پسر کوچولوش جلوی چشمش آب میشد و دکترا ازش قطع امید کرده بودن و اون شبانه روز عاشقونه بالای سر پسرش نشست تا اون به آسمونا پرواز کنه.برای مادری که اومد بیمارستان و با جای خالی ابوالفضلش مواجه شد.چقدر درد آوره.....چقدر سخته...... .مادر 20ساله ای که با بچه معلولش روبرو شد......حتی تصورش قلب آدمو به درد میاره...... .

نمیدونم چرا هر چند وقت یکبار یاد اون روزا می افتم و تا یه دل سیر گریه نکنم آروم نمیشم.به لطف خدا پسر کوچولوی من بدون هیچ مشکلی از NICU مرخص شد . ولی یاد شبا و روزایی که اونجا بودم رهام نمیکنه.واقعا یه کابوس وحشتناک بود.دیدن چشمای گریون مادرای تازه زایمان کرده.مادرایی که با درد راه میرفتن و به سختی از جاشون بلند میشدن .....مادرایی که باید کنار خانواده با کوچولوی تازه واردشون جشن میگرفتن و استراحت میکردن....اما اسیر بیمارستان بودن.

منم یک ماه اونجا بودم بالای سر محمد عزیزم.بالای سر پسری که به عشقش از جا بلند شدم و تمام دردام یادم رفت.و هیچ دردی از زایمانم به یاد ندارم به خاطر حضور او.... پسرم زود بدنیا اومد و یک ماه به مراقبت ویزه نیاز داشت.چه شبا و روزایی رو پشت سر گذاشتم.باور نمیکنم که من بودم؟! صدای بوق دستگاهها هنوز توی ذهنمه.همون صدایی که کابوس شبام شده بود.چه شبایی............!

خونگیری مداوم از بچه ها و ناله ی التماس گونه اونها و بعد در اومدن اشک تموم مادرا قصه هر روزمون بود.چه روزایی.................!که اونجا شب و روزش یکی بود.

همیشه اول قصه ها میگن یکی بود .یکی نبود.حالا معنیشو درک میکنم....

خدای من..............

**فقط در مواقع سختیه که میتونی گرمی دست خدارو روی شونه هات حس کنی.اون لحظه که از همه چیز و همه کس میبری فقط یاد اون با زندگی پیوندت میده.توی همچین شرایط سختیه که آ دما میفهمن چقدر تنهان با اینکه تموم عزیزات(همسرت.پدرت.مادرت...)کنارت هستن ولی باز خودتو از همشون جدا میبینی.وفقط خداست که همدم روز و شبات میشه.و چه زیبا حضورشو حس میکنی.خدارو حس میکنی در نزدیکی خودت .انگار با تو عجین شده.انگار توی ذهنت جز خدا نقشی نیست.به خاطر همینه که میگن سختی آدمو میسازه......ما آدما از اونیکه فکر میکنیم خیلی محکمتریم ولی خودمونو دست کم میگیریم/

از هر کسی که این متن رو خوند خواهش میکنم. برای همه کوچولو هایی که توی بیمارستان هستند دعا کنه که زودتر خوب بشن و به خونشون برگردن.از خدا بخواهید به مادراشون صبر و استقامت بده تا درک کنن خدایی که اون بالاست برای کوچولوهاشون دلسوزتر از اوناست.خدارو شکر کنید به خاطر فرزندای سالمتون  و قدرشون رو بدونید.و همچنین دعا کنید برای پرستارایی که شبانه روز برای این گلای کوچیک زحمت میکشن .واقعا شغل سختیه.ممنون از همشون هر جای دنیا که هستن!

محمدم همه سختیهایی که برات کشیدم با یک لبخند از جانب تو جبران شد.امیدوارم همیشه سالم و پاینده باشی.و از خدا ممنونم که تو رو بهم بخشید.دوستت دارم اندازه تموم دوستت دارمهای دنیاااااااااااا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مریم مرشدزاده
23 دی 91 10:47
واقعا آدم باید خدا رو شکر کنه!!هیچ کس مهربونتر از اون نیست!!