اگر فرصت داشتم....
*اگر فرصت داشتم فرزندم را دوباره بزرگ کنم*
به جاى این که دائماً انگشت اشاره ام را به سوى او بگیرم آن را در رنگ فرو مى بردم و همراه با او نقاشى مى کردم٠
به جاى این که دائم کارهایش را تصحیح کنم با او ارتباط برقرار مى کردم٠
به جاى این که دائم به ساعت نگاه کنم به او نگاه مى کردم٠
سعى مى کردم کمتر بدانم و بیشتر توجه کنم٠
بیشتر با او دوچرخه سوارى مى کردم و بادبادک هاى بیشترى را همراه با او به هوا مى فرستادم٠
از جدى بازى کردن دست بر مى داشتم و جداً بازى مى کردم٠
در چمنزارهاى بیشترى مى دویدم و به ستارگان بیشترى خیره مى شدم٠
بیشتر بغلش مى کردم و کمتر سقلمه اش مى زدم٠
به جاى این که به او سخت بگیرم سخت تأییدش مى کردم٠
اول اعتماد به نفس اش را مى ساختم و بعد خانه اش را٠
کمتر درباره عشق به قدرت با او حرف مى زدم و بیشتر درباره قدرت عشق٠
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
انتظار و هوس و دیدن و نادیدن نیست.
زندگی چون گل سرخی است
پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف.
یادمان باشد اگر گل چیدیم
......عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار همند.
انتظار و هوس و دیدن و نادیدن نیست.
زندگی چون گل سرخی است
پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف.
یادمان باشد اگر گل چیدیم
......عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار همند.
کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال پروانه ای رفت که ثانیه ای روی شانه اش نشسته بود٠
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی