پسر پاییزی منپسر پاییزی من، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
پسر بهاری منپسر بهاری من، تا این لحظه: 8 سال و 30 روز سن داره

از تو برای تو مینویسم...

جملاتی آموزنده

مردان بزرگ اراده می کنند و مردان کوچک آرزو اگر روزی دشمن پیدا کردی، بدان که در رسیدن به هدفت موفق بودی. اگر روزی تهدیدت کردند، بدان در برابرت ناتوانند. اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست. اگر روزی ترکت کردند، بدان با تو بودن لیاقت میخواهد.   مانند مداد باش...   * می توانی کارهای بزرگ انجام دهی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .این دست خداست .با او همراه شو !  * گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود . پس بدان که باید رنج هایی را تحمل ...
27 خرداد 1392

تولد آریا جون

میلادت ای دوست مبارک باشد پیوسته دلت شاد سعادت باشد هر سبزۀ سبز رنگ بهارت باشد راهـت سپید راه عــدالـت باشد چـــشـــم شــادی نگارت باشد ایــــــزد پـشـت و پـناهت باشد میلادت ای دوست مبارک باشد دلـشاد ازین اهل جماعت باشد . . پنج شنبه شب تولد پسر داییم آریا (البته به ماه قمری) بود.واقعا خوش گذشت  در ادامه عکسها و توضیحات رو میذارم . محمد و بابایی در حال لاو ترکوندن محد و اریا محمد و حسین مامانی و بابایی محمد کیک و کادوها اریا و مامان و بابام اریا و علی مادر جون مهربونم عکسهای تلاش محمد برای دستیابی به بادکنک: چنگ زدن به کیک...
25 خرداد 1392

تازه ترینها

عزیز دل مامان.امشب تولد اریا بود و خونه دایی ناصر بودیم.وقتی که برگشتیم از بس خسته بودی سریع خوابت برد.توضیحات تولد و عکسهاشو توی پست بعد میذارم.الان دوست دارم از کارها و عادتهای جدیدت برات بنویسم ١.کلمات:مهتا.اریا.ترش.شور.شیرین.تند.دوتا.رو که به خوبی تلفظ میکنی . از دیشب هر حرفی که من میزنم.آهنگشو میگی و تکرار میکنی.قربونت برم که قیافت بین خجالت و خنده میشه و بعد سعی میکنی حرف منو تکرار کنی ٢.عاشق نقاشی کردنی و به مداد و کاغذ میگی:توتو....(یعنی با اینا توتو میکشم) ٣.جدیدا با خودکار روی بدنت نقاشی میکشی و کلی لذت میبری 4.اگه روی زمین آشغال پیدا کنی .سریع میذاری توی دهنت و میگی:اخ...اخ 5.هر وقت وسیله ای دستت هست و اح...
24 خرداد 1392

تولد بابا فرهاد

    یک سبد احساس را*با تو قسمت می کنم* در شب میلاد تو*جان نثارت می کنم* عشق زیبای تو را*رونق دل می کنم* با تو ای زیباترین*احساس بودن می کنم*   تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدن توست   به دنبال کوچکترین فرصت بودم تا بزرگترین تبریک را نثار قلب مهربانت کنم   ورق خوردن برگ سبز دیگری از زندگی ات را تبریک میگویم   تولدت آذین زندگی ام باد . . . همسر مهربانم آغاز سی و یکمین بهار زندگیت  گلباران. ...
21 خرداد 1392

ریزه میزه

پسرک عزیزم.بعد از زدن واکسن 18 ماهگیت خیلی کم اشتها شدی و بجز شیر هیچی نمیخوری و توی این چند روز حسابی لاغر شدی.وقتی رکابیهای زیر دکمه ای تو میپوشی لاغر شدنت کامل پیداست.من هم این چند روز صدات میکردم:ریزه میزه که دیروز بعد از ظهر بعد از اینکه من ریزه میزه صدات کردم.با خنده گفتی:بیزه بیزه(ریزه میزه) قربون طرز حرف زدنت بشم من.....نمیدونی با چه لحن قشنگی این کلمه رو ادا میکنی.من که دیوونت میشم....   ...
15 خرداد 1392

محمد در 18 ماهگی

محمد ببعی میگه؟               بع بع*****************گاوه میگه؟                 ماما هاپوه میگه؟                    هاپ هاپ**************خروسه میگه؟              قوقو دایی میگه؟                    پخ پخ****************محمد میگه؟&nbs...
12 خرداد 1392

دندونهای من

امروز وقتی که داشتی میخندیدیدی متوجه شدم که ١٦ تا دندون کوچولو و قشنگ داری.٨تا بالا ٨ تا پایین .باورم نشد ....آخه خیلی وقت بود که نمیذاشتی دندونهاتو نگاه کنم.میفهمیدم داری دندون در میاری و خیلی اذیت میشی.اما هر وقت میخواستم چک کنم تا میفهمیدی میخوام نگاه کنم  دهنت رو می بستی.اگر هم با دستم میخواستم لمس کنم .گازم میگرفتی.خلاصه اینکه گل پسرم در ١٨ ماهگی ١٦ تا دندون داره.   ...
12 خرداد 1392

واکسن18ماهگی

**امروز سه شنبه ٧خردادبود و پسرکم واکسن ١٨ ماهگیشو زد.چون مرکز بهداشت ما این واکسن رو فقط روزهای سه شنبه میزد مجبور شدیم ٢ روز زودتر ببریمش.قربونش برم من که تا سرنگ رو دید زد زیر گریه و گفت::ترس::.واکسنهایکی به دست چپ و یکی به پای چپ زده شدن.واکسن دست رو توی بغلم نشسته بود زدن.بعد برای واکسن پا گفتن باید بخوابونمش روی تخت.تا گذاشتمش روی تخت سفت منو بغل کرد و داد زد:مامان.مامان.منم مجبور شدم خودمو ازش دور کنم تا دست و پاشو بگیرم که بین گریه ها دایی رو صدا کردو گفت:علی.علی. مامانی دلم برات آتیش گرفت.قربون هق هق گریه هات برم من. من و خانوم پرستار سفت پاهاتو گرفته بودیم ولی آخرش وسط واکسن خودتو تکون دادی.خانوم پرستار خندیدو گفت:بر پدرت صلو...
8 خرداد 1392

تازه فهمیدم....

ام شب بعد از اینکه خوابوندمت.یاد نوزادیت افتادم.چقدر کوچولو بودی فدات شم.اندازه ی عروسک....چه زود گذشت.........خیلی دلم برای اون روزا تنگه .........یاد اولین روزی که دیدمت....اولین باری که بغلت کردم....اولین خنده ات....اولین بار که چرخیدی....دستاتو تکیه گاه کردی و سرتو بالا گرفتی.....چهار دست و پا رفتی....راه رفتن و تمرین کردی....اولین کلمه رو گفتی...........وااااااااای چقدر اولینهای تو با من زیادن ........چقدر زود گذشت......دیگه اون روزا تکرار نمیشن .......دلم برای اون روزا تنگ شده.......باورم نمیشه که به این زودی پسرکم داره بزرگ میشه......محمد هر چی بهت نگاه میکنم سیر نمیشم.....با همه شیطنتهات وقتی میخوابی دلم میگیره......دوس...
6 خرداد 1392