خجالت یا ....
جوجه کوچولو من دو -سه روز بود که اصلا غذا نمیخورد و مامان و ناراحت کرده بود.امشب رفتیم خونه مادر جون و پسرکم اونجا غذاشو خورد و مامان و حسابی خوشحال کرد.اینجا هم داره نون سنگک گاز میزنه. همینطور که پسرک ما داشت نون میخورد.زندایی مامانش هم اومد.تا جوجه زندایی رو دید دستشو گرفت جلوی چشاش. نه یک بار نه دو بار تا زندایی رو میدید دستشو میگرفت جلوی چشاش.منم حسابی تعجب کردم آخه جوجه من با کسی غریبی نمیکرد.یا خجالت نمیکشید! آخرش با خودم گفتم حتما خجالت کشیده! که یکدفعه بابام یادش اومد که:زندایی من از کوچیکی گل پسرم باهاش دالی بازی میکرده.این پسر باهوش ماهم یادش مونده و تا زندایی رو دیده خواسته باها...