آخرین شب سال 91
پسر قشنگم سلام:
الان شما توی اتاقت لالا کردی و مامان هم کمی فرصت پیدا کرد تا بیاد آخرین مطالب رو در سال ٩١ برات تایپ کنه..امروز ٢٩ اسفند ماه بود (البته الان ساعت حدود٢ بامداد ٣٠اسفند هست امسال سال کبیسه بود)و ی روز فوق العاده پر مشغله برای من....
توی این مدت از دست شیطونی شما نرسیده بودم هیچ کاری کنم .تا اینکه امروز مامانی و بابایی شما رو پیش خودشون نگه داشتند تا من خونه رو برای عید اماده کنم و الان هم فوق العاده خسته ام .فردا صبح هم ساعت ٨ نوبت آرایشگاه دارم تا ابروهامو بردارم...
یه خبر خیلی بد هم اینکه اخرش شیطونیهات کار دستمون داد و سه روز پیش که مامان داشت کارهاشو میکرد یه دفعه شما کمد کناری میز تلویزیون رو انداختی روی خودت و صورت خوشگلت کمی زخم شد.خدا رحم کرد و من چینی ها و طبقه هاشو خالی کرده بودم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت بیادگل پسری مامان بخدا من حواسم بهت بود ولی فکرش هم نمیکردم زورت برسه که بیاندازیش.خداروشکر میکنم که بلایی سرت نیومد عسلم.باور کن که از ترسم تا نیم ساعت بدنم میلرزید و یخ بودم....فدای تو بشم که توهم ترسیده بودی مامانی....بهت قول میدم که ازین به بعد بیشتر مراقبت باشم.به خاطر همین هم بود که تا امروز هیچ کاری نکردم
.....این هم یه عکس از صورت مثل ماهت که زخم شده.....
قربونت برم که توی عکست اینقدر مظلوم افتادی.......
دیروز صبح با دایی علی بردمت پارک و اونجا برای اولین بار تنهایی سوار تاب شدو و کلی لذت بردی.فدات بشم که از ته دل بلند بلند میخندیدی و ذوق میکردیوقتی هم که میخواستمت بیارمت پایین اینقدر گریه کردی تا دوباره سوارت کردم.خلاصه حسابی بازی کردی و مامان هم که همیشه حسرت داشت تاب بازی کردن نی نی شو ببینه به آرزوش رسید
محمدم شما خیلی بابایی(بابای مامان)رو دوست داری و تا میبینیش میخوای بغلش بشی و به هیچ عنوان دوست نداری ازش جدا بشی...البته بابایی خیلی شمارو لوس کرده و بهت اجازه میده هر کاری دوست داری انجام بدی.شما هم از عشق زیاد به بابایی میگی مامان و وقتی بابایی هست بغل من هم نمیایی...همین امشب هم بعد یه روز عشقولانه بین شما و بابایی.وقتی بابایی شما رو اورد خونه که تحویل من بده.شما بغل مامان نیومدی و مامانو کلی غصه دار کردی...شوخی کردم فدات شم چه شما من و بخوای یا نخوای من که میمیرم برات
آخر سر هم سر شمارو با فیلم تاب بازیت پرت کردیم تا بابایی بتونه از دستت فرار کنهآخه از ترس اینکه بابایی بره از توی بغلش تکون نمیخوردی و سفت لباسشو گرفته بودی.....
عزیزم بابایی خیلی خیلی دوست داره و از همون موقع که بدنیا اومدی خیلی خیلی روی شما حساسیت داشت.حتی بعضی وقتها بخاطر شما منو دعوا میکردواقعا پدر بزرگ خوبیه...بزرگ شدی قدرشو بدون....(ایشالا خدا عمر بلند و با عزت بهش بده)البته این هم بگم:بیشتر زحمتهات برای مامانیه(مامان مامان)اما چون با بابایی بازی میکنی بابایی رو بیشتر دوست داریبیچاره مامانی خیلی مظلوم واقع شده
فدات شم بابای باباهم که به رحمت خدا رفته مرد فوق العاده ای بود..یه انسان کامل..... مهربون و خوش صحبت....خدارحمتش کنه....هرچی از خوبیهاش برات بگم کم گفتممطمئنم اگه بود اندازه بابایی دوسش داشتی....حیف....شب عید هست و جای خالیش خیلی احساس میشه...کاش بود و نوه هاشو میدیدخیلی زود از بینمون رفت....دلم براش خیلی تنگ شده....میدونم که جای اون خیلی از ما بهتره و لحظه تحویل سال از اون بالا همه مارو میبینه و از خدا برامون بهترینها رو آرزو میکنه.....براش یه فاتحه میخونیم میخوایم بدونه که همیشه توی قلبامون زنده است.....
این هم دو تا از عکسای امشبت با بابایی:(اخرین عکسهای امسالت)
گل پسر شیطون من دیشب شام خونه دوست بابایی دعوت بودیم و شما خیلی راحت با همه دوست میشدی و بغل همه میرفتی و اصلا غریبی نمیکردی...فدات بشم که اجتماعی هستی....فقط به نی نی کوچولوشون که تازه بدنیا اومده بود حساس بودی و دوست نداشتی مامان و بابا بغلش کنن...همون حسودی خودمون
محمد گل و پایان...
این عکس هم شکار لحظه هاست و نشانگر این است که پسر ما عاشق خوردن لباسهایش از قبیل:کلاه و آستین و یقه است که بیشتر مواقع این نواحی خیس میباشد....
پایان