شیرین تر از عسل
بزرگ شدن محمد رو این روزها بخوبی حس میکنم.عکس العملهاش،رفتارهاش،جمله ها و شعرهایی که میخونه همه تغییر کردن.در کل میتونم بگم یک مرحله دیگه از بچگی اش رو طی کرده.وقتی بهش اخم میکنم با توجه نگاهم میکنه و میاد بغلم میکنه و میگه بوس بوس،بعد بهم میخنده و تا بهش نخندم از پیشم نمیره.ولی تا بهش بخندم میره سراغ کاری که میکردهچند تا شعر و لالایی و اعداد رو تا شش حفظ کرده.ولی خیلی کم پیش میاد شعرو کامل بخونه من اول بیتهاش رو میگم و اون آخرهاشو.جواب سوالهای علمی مامانشو میده"محمد شب که میشه آسمون چه رنگیه?محمد:سیاه...من:هوا چی میشه ؟محمد:تاریک...من:صدای چی میاد?محمد:گوگه....ترس...تورس...هاپو....هاپ...هاپ...هاپ....یک قصه هم در مورد گنجشک که بهش میگه توتو تعریف میکنه::::توتو سیفیده....سه تا توتو...چار تا توتو...بابازوتش....سوراخ....دونه....جیک جیک.....میو سیاهه...بارون....برف...ترس... این کلمه هارو از توی قصه هایی که مامانی مریم وقتی از پنجره خونشون گنجشکهارو نگاه میکرد،برای پسرک تعریف کرده.حفظ کرده و برای من میگهدیشب دوستانمون با نینی یازده ماهشون سارا اومده بودند خونمون.پسرم تا نی نیشون رو دید خواست بوسش کنه.آخه محمدم عاشق نی نی ها هست و باهاشون خیلی با ملاحظه و محبت رفتار میکنه.پسرک سخاوتی من رفت اسباب بازیهاشو آورد و دونه دونه به نی نی میداد و میگفت:سارا جون بیا.وقتی که وسیله ای دست خودش بود و اونو خیلی دوست داشت تا میدید نی نی میخواد بهش میداد و می اومد تو بغلم منو بوس میکرد تا من تشویقش کنم.خلاصه پسرم دیشب من و سرافراز کردهر کس براش هر چی بخره یادش میمونه و هر چیزی رو هم که ندونه میگه:عباس خلیده..خود پسرکم لی لی حوضک و میخونه و با دوستانش نشون میده.اتل متل هم حدودا شعرشو بلده
دستانت را مشت میکنی و میگویی گل یا پوچ?
ومن محو تماشای دستان کوچکت در دل میگویم: فقط دستانت
به عکسها در ادامه مطلب هم سری بزنید
امشب بعد از اتمام شام درحالیکه من ظرفها رو جمع میکردم وقتی برگشتم با این صحنه روبرو شدم(عاشقتم)ساعت 8 شب
و....بدون شرح....