پسر پاییزی منپسر پاییزی من، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
پسر بهاری منپسر بهاری من، تا این لحظه: 8 سال و 28 روز سن داره

از تو برای تو مینویسم...

دندون موشی

موش موشی من تا امروز که 2 سال و 3 ماه و10 روزش هست،16 تا مروارید خوشگل داره،8 تا بالا و 8 تا پایین. سال در پایان است. من ز تقویم دلت با خبرم. همه ماهش مهر است همه روزش احساس. زنده باشی گل من،شادیت افزون باد.... ...
20 اسفند 1392

سفر نامه بابلسر اسفند 92

قند عسلم سلام، بابا فرهاد چند روز مرخصی داشت و ما یکدفعه تصمیم گرفتیم بریم شمال! یکشنبه صبح11 اسفند حرکت کردیم و چهارشنبه 14اسفندبرگشتیم . این چهار روز فوق العاده بود و به هر سه تاییمون خیلی خیلی خوش گذشت.مخصوصا به پسرک نازم که این بار تو سفر متوجه همه چیز میشد و براش کلی خاطره انگیز بود. *محمد باغ وحش رفت و حیوونها رو نگاه کرد،از بین تموم حیوونها عاشق شیر شده بود و دوست داشت فقط شیر رو نگاه کنه،آخرش هم با گریه از آقا شیره جداشد،اونجا طوطیهایی که ازاد بودن رو دید و دم یکیشون رو محکم کشید اقا خرس رو دید و به من گفت:اقا خرسه سبزی میخوره،کاهو میخوره. *پسرم کنار دریا رفت و برامون تعریف میکرد:دریا ماهی داره،ممتو (محمد)میخوله،دریا...
17 اسفند 1392

تو که زیبای منی

همرنگ تمام آرزوهای منی*غارتگر قلب و جان و دنیای منی دور از تو نفس کشیدنم ممکن نیست*من ماهی تشنه ام تو دریای منی به تو سوگند!به راز گل سرخ و به پروانه که در عشق فنا میگردد،زندگی زیبا نیست.آنچه زیباست تویی،تو که آغاز من و لحظه پایان منی! ...
10 اسفند 1392

دل نوشته بابا فرهاد

سلام بابایی نمیدونم اینارو یه روزی میخونی یا نه ولی خودم اگه زنده باشم حتما یه روزی دوباره میخونمش! بابایی امیدوارم هیچوقت درک نکنی که این روزا یعنی وقتی که تو دقیقا 2 سال و 3 ماهته چقدر این دنیا سخت و عذاب آور شده و چقدر نفس کشیدن سخته! اصلا یه موقعی آدم آرزو میکنه که کاش تبدیل به درخت بشه! شوخی کردم بابایی ولی اینو بدون تو این روزا که بهترین اتفاق نشنیدن خبرای بدتر از دیروزه ، تنها شادی و دلخوشی ما دیدن تو و همه کارای بامزه و اذیت ها و غرغر کردناته که آدمو به تحمل این دنیای اعصاب خردکن و بدرد نخور تشویق میکنه. باور کن حاضرم 1000 سال دیگه همینجوری دست به سینه در خدمتت باشم و تو پدرمارو بسوزونی ولی سالم باشی و شاد و ما ر...
9 اسفند 1392

پسرک ضعیف و لاغر من

پسر قشنگم الهی مامان فدات بشه که بخاطر سرماخوردگی ،اینقدر ضعیف و لاغر شدی.تا کوچکترین مخالفتی باهات بکنیم سریع جیغ میزنی و گریه میکنی و سرو صدا راه می اندازی.من همیشه خوشحال بودم که تو صبور و آرومی،ولی این چند روزه خیلی بیقرار شدی.امشب خونه مادر جون تا فهمیدی همه دارند تلویزیون نگاه میکن ،جیغ زدی و سرو صدا راه انداختی.فدات بشم مامانی میدونم همه اینها بخاطر ضعف بدنت هست.خدارو شکر حالت بهتره.باید بهت بیشتر رسیدگی کنم و مواد تقویتی بهت بدم تا دوباره قوی قوی بشی،مامان عاشق دست و پاهای کوچولوته جیگر من
9 اسفند 1392

دوشنبه 5 اسفند 92

اندر احولات این روزهای ما سرماخوردگی شدید هر سه تاییمون بود،دیشب اومدیم خونه مامانی تا ازمون مراقبت کنن زودتر خوب بشیم.پنج روزه که مریض شدیم و با اینکه دکتر رفتیم روزبروز بدتر شدیم،من هم که بخاطر بدقلقی های محمد موقع خواب، شبانه روز بیدار بودم و اصلا نمیتونستم به خودم رسیدگی کنم تا دیشب که حالم شدید بد شد و تصمیم گرفتم بیام خونه مامانم که بخاطر استراحتی که از دیشب کردیم همگی رو به بهبودیم. پسرم سه ماهی میشه که کل کارتهای بالا بالای مقدماتی رو بلده. محمد من از روزی که بدنیا اومد تا حالا هر شب با لالایی مامانش میخوابه، پسرکم تا الان داروهاشو فقط با سرنگ میخوره.تا دو سالگی ابمیوه و ... رو هم فقط با سرنگ میخورد و شیشه شیرش فقط متعلق...
6 اسفند 1392

داستان شما ثروتمندید؟

هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد: ببخشيندخانم! شما كاغذ باطله دارين؟؟؟؟كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم. آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را د...
4 اسفند 1392