سفر نامه بابلسر اسفند 92
قند عسلم سلام،
بابا فرهاد چند روز مرخصی داشت و ما یکدفعه تصمیم گرفتیم بریم شمال! یکشنبه صبح11 اسفند حرکت کردیم و چهارشنبه 14اسفندبرگشتیم .
این چهار روز فوق العاده بود و به هر سه تاییمون خیلی خیلی خوش گذشت.مخصوصا به پسرک نازم که این بار تو سفر متوجه همه چیز میشد و براش کلی خاطره انگیز بود.
*محمد باغ وحش رفت و حیوونها رو نگاه کرد،از بین تموم حیوونها عاشق شیر شده بود و دوست داشت فقط شیر رو نگاه کنه،آخرش هم با گریه از آقا شیره جداشد،اونجا طوطیهایی که ازاد بودن رو دید و دم یکیشون رو محکم کشیداقا خرس رو دید و به من گفت:اقا خرسه سبزی میخوره،کاهو میخوره.
*پسرم کنار دریا رفت و برامون تعریف میکرد:دریا ماهی داره،ممتو (محمد)میخوله،دریا میگه:ششششششش،موج داله....
*کوهها رو دید و گفت:ایبا سوال کوه بشیم،(فریبا سوار کوه بشیم)(جدیدا به من بجای فلیبا میگه ایبا)سوار دریا هم میخواست بشه.
*توی جاده وقتی نزدیک تونل میشدیم میخندید و تونل رو بمن نشون میداد.
*توی مسافرت شبها روی تخت وسط ،بین مامان و بابا میخوابید و اونجا اولین شبی بود که کنار بابافرهاد خوابید.بابافرهاد بخاطر این موضوع خیلی خوشحال بود و کلی ذوق کرد.توی سفر با بابا خیلی بازی کردو فقط پیش بابامیخوابید،خلاصه پدر و پسر حسابی صفا کردند.
*یه تاب دو نفره با یه تک نفره در محوطه ویلا بود ،من و محمد روی دونفره مینشستیم و فرهاد روی اون تکی،یه بار که من و محمد تنهایی رفتیم تاب بازی،من کیفم رو روی تاب تکی گذاشتم،محمد گفت:کیفو بلدال،بابا زوته بشینه.(کیف رو بردار،بابا جونه بشینه).
*پسرکم دوست داشت هرکجا که میره من و باباش باهاش باشیم،اگه دست باباش رو میگرفت حواسش بمن بود و میگفت زودی بیا،اگرهم پیش من بود باباش رو صدا میکرد.گلم دوست داره خانوادش رو دور هم جمع کنه.
*چند تا گربه توی محوطه ویلا بودند که بابا و محمد باهاشون بازی کردن و بهشون غذا دادن،به ی هاپوی بامزه هم غذا دادن.پسرکم عاشق گربه ها شده بود و از پشت پنجره نگاشون میکرد.
*بمحض نشستن توی ماشین آهنگ میذاشت و شروع میکرد به رقصیدن.
*و مهمتر از همه اینکه پسرم توی سفر برای اولین بار منو بوسید و توی چشمام نگاه کرد و گفت ایبا خیلی دوستت دارم،بعد دوباره منو بوسید.و از اون روز تا حالا هر روز اینکارو تکرار میکنه و من رو عاشقتر از قبل،،،دیوونه ابراز علاقه کردنتم نفسم!
*پسری با باباش سوار اسب شدند و تو ساحل کنار دریا اسب سواری کردند.فرهاد میگفت.محمد سوار اسب شده بود،موهای اسب رو کشید و اسب سرش رو تکون داد،محمو ترسیده و گفته:اسب نازی و موهای اسب رو ناز کرده،جیگر من کلی شوق توی وجودش بود وقتی سوار اسب شده بود و موقع پیاده شدن انقدر گریه کرد که من هم داشت گریه ام میگرفت.
بعد از اون سرماخوردگی که دوهفته درگیرش بودیم، این سفر سرحالمون کرد،بمن که خیلی خوش گذشت.
نمی دانم چشمانت با من چه میکند فقط وقتی که نگاهم میکنی … چنان دلم از شیطنت نگاهت می لرزد که حس میکنم چقدر زیباست فدا شدن برای چشمهایی که تمام دنیاست....
*********بقیه عکسها را در ادامه مطلب ببینید*************
اسب سواری و گریه محمد برای جدایی از اسب
عشقولانه محمد و مامان
محمد در باغ وحش
محمد در ماشین
چند عکس دیگر...
بعد از ظهر پدرو پسر توی اتاق بازی میکردند،بعد از چند دقیقه من رفتم تو اتاق و دیدم
وقتیکه دیدم دوتایی آروم کنار هم خوابیدن یاد این شعر افتادم...
من به چشمای خودم شک کردم ، اینهمه میشه مگر خوشبختی
مثل این لحظه توی خواب هم نیست ، نمیشه حتی بگم رویایی
خدایا بابت خانواده خوشبختم ازت سپاسگذارم،خودت نگهدار عزیزانم باش
بینهایت دوستتون دارم...