شبها که تو میخوابی
شبها که تو میخوابی و مژه های بلندت را بر هم میگذاری .فرصتی میابم که با آرامش نگاهت کنم و غرق لذت شوم از بودنت ،چشمانم غرق اشک میشود از خواستنت،و فقط من هستم و تو و خدایی که تورو به من بخشید...
شبها که تو میخوابی و من با تمام وجود هوایت را نفس میکشم و میگذرند ثانیه ها و دقیقه ها و شاید ساعتها و ساعتها که من مست چشمانت ،حتی پلک برهم نگذاشته ام و درگیرم با خاطراتت و چه دلتنگ میشوم برای دیروزها...
شبها که تو میخوابی و بی هیچ دغدغه و فکر و خیالی سرت را روی بالش میگذاری ، من غرق میشوم در افکار درهم مادرانه ام و نقشه هایی که در سر دارم برای آینده ات، گاه لبخند میزنم و گاه بغض میکنم، و در آخر با لمس گونه ها و لبهایت آرامش میگیرم و برایت بهترینها را در دفتر ذهنم رقم میزنم....
شبها که تو میخوابی و سکوت حکم فرما میشود ،میفهمم که چقدر وجودت نعمت است .من این سکوت را دوست ندارم...! من آرامش را در هیاهوی کودکانه ات که سراسر خانه ام را پر میکند ،در سوال و جوابهای تکراری ات که گاهی بی وقفه ادامه میابد،پیدا میکنم نه در سکوت خانه ، من سکوت را دوست ندارم!
شبها که تو میخوابی.....آرزو میکنم هرچه زودتر شب بگذرد و صبح شود...چشمانت را باز کنی ...نگاهت را به چشمانم بدوزی و با لبهای کوچکت بگویی:
....مامان...
من عاشق شنیدن این کلمه از دهان تو هستم!
من عاشق درگیر تو بودن، هستم!
من عاشق خدایی هستم که صدایم را شنید و تو را به آغوشم سپرد!
***********************************
به هرکسی که می رسی ، می گوید :
آدم فقط یکبار عاشق می شود ..
دروغ است …
تو باور نکن …
مثلاً خود من ، هرروز ، دوباره ، عاشقت می شوم …
18 تیر 1393 ساعت 2:58....