پسر پاییزی منپسر پاییزی من، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
پسر بهاری منپسر بهاری من، تا این لحظه: 8 سال و 16 روز سن داره

از تو برای تو مینویسم...

ثبت نام پیش دبستانی

1396/3/10 13:53
نویسنده : fariba
599 بازدید
اشتراک گذاری


دیروز گل پسری رو با بابایی برای مصاحبه پیش دبستانی بردیم. بابا فرهاد سرکار بود و نتونست همراهمون بیاد.
یه سری از سوال هایی ک از محمدم پرسیدن و جوابهایی که پسرم داد:::
دوتا چوب با چی بهم وصل میکنن؟؟
-با پیچ
بری نونوایی نون تموم شده باشه چکار میکنی؟؟؟
-میرم از یه نونوایی دیگه نون میخرم
نون از چی درست میشه؟؟؟
-خمیر
ازدواج چیه؟؟؟
محمد هیچی نگفت سرش انداخت پایین. بعدا بهش گفتم چرا جواب ندادی گفت خجالت کشیدم
و یه سری سوال دیگه
به هر حال دیروز صبح ثبت نام گل پسرمون در دبستان ادب برای مقطع پیش دبستانی تکمیل شد.
انشالله موفق باشی عزیزدلم

پسرم ، عزیزترینم

با تو بودن احساس قشنگی در من بوجود می‌آورد که به هیچ عنوان قادر به توصیفش نیستم.

شنیدن صدای دلنشینت گرمایی را در وجودم بیدار می‌کند که هرچه درد و غم هست را از من دور می‌‌کند.

دیدن چشمان زیبا، شیطون و مهربانت در من شور زندگی بوجود می‌آورد.

دستان کوچک و کودکانه‌ات وقتی که به دور گردنم حلقه می‌زنند مرا با خود به دنیایی می برند که هیچ چیز را با آن معاوضه نخواهم کرد.

حرف زدن و درددل کردن با تو آرامشی دارد که همه‌ی چیزهای دیگر را از یادم می‌برد.

عزیزترینم، از صمیم قلبم دوستت دارم و بهترینها را برایت آرزومندم.
پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مجید
2 تیر 96 3:38
چند ماه و حتی شاید چند سال می شود که فرصت بازدید از دوستانم در دنیای مجازی را تا بحال نداشته ام. امشب وقتی که آنهم بعد از مدتهای زیادی به خانه مجازی ام سر زدم ، تصمیم گرفتم که برای قدردانی از دوستان اندکی که در این مجاز دارم ، لحظاتی را میهمان خانه های گرم و صمیمیِ آنها بشوم و و جویای احوالشان بوده باشم در حالیکه نمی دانم هنوز هم آیا به این مجاز سر می زنند یا نه....اگرچه تعداد کسانی که آنها را در این مجاز بعنوان دوست شناخته ام، اندک بوده و تعدادشان از انگشتهای یک دست نیز کمتر بوده است، اما بازهم اطمینان درستی ندارم که می توانم به تمام این عده معدود نیز سر بزنم و کمی میهمانِ خانه های مجازی اشان باشم تا در این میان، بعد از آنهمه وقت ،دوباره جویای احوال آنها نیز بشوم... عده ی معدودی که اگرچه آنها را با عنوان دوستِ مجازی شناخته ام و در همین دنیای مجازی نیز با آنها آشنا شده ام ، اما اینها تمام داشته های واقعی من اند در تمام روزهایی که در زندگی ،حرفی از صداقت آدمها بوده است....همان عده اندکی که تمام احترامم را بر می انگیزند و با آ«که هرگز چهره هایشان را ندیده ام ، اما در تصورِ خویش و در میان خیالهایم ، از چهره آنها کسانی را شکل داده ام و آنها را با همان چهره ای که در خیالهایم شکل داده ام می شناسم....چهره هایی آشنا که از گذشته هایی خوب و خاطراتی خوش برجای مانده اند....همان چهره های آشنا و همان عده ی اندکِ دوست داشتنی ، که یادهایشان در یادهایم از یادهای روزگاری نه چندان دور را می ریزد که در آنها گاه میهمان خانه های مجازی اشان می شدم و گاهی هم آنها میهمانِ خانه محقر و کوچکم در این مجاز می شدند.... البته نمی دانم که آنها نیز هنوز در خاطراتشان نام و یا حتی یاد کوچکی از یک دوست مجازی را در گوشه ای از خاطرات خود جای می دهند یا نه....اما تمام حق را به آنها خواهم داد وقتی که بعد از انهمه مدت طولانی ، آنهم با عنوان نامی مرا می بینند که قبلا آنرا نمی دانستند و تنها با نام مجازی ام آشنا بوده اند..... این توضیح را اضافه می کنم که وقتی نخستین میهمانیِ امشب را از این خانه شروع می کردم ،گمان می کردم که بودنم در اینجا بیشتر از چند دقیقه طولانی نخواهد شد. چون خودم نیز این خانه را درست بخاطر نمی آوردم ...اما وقتی صفحه وبلاگ را باز کردم ، با دیدن نام اتان و خواندن برخی از مطالبی که از گذشته ها مانده است ، اوضاعِ مدتی که در اینجا مانده ام نیز تغییر کرد!!.... البته شما اطمینان ندارم که شما هم بتوانید مرا به آسانی بیاد بیاورید و یا لااقل گمان نمی کنم که مرا با نام واقعی که نوشته ام "مجید" بتوانید بشناسید. البته لحن حرفهایم کمک بزرگی برای بیاد آوردن من در خاطرات خواهد بود ، اما اگر آنهم فراموش شده باشد ، توصیه خواهم کرد که لطفا به خیالتان فشار نیاورید بانو.... چون آن وبلاگِ قبلی را که شما نیز آنجا را می شناختید، در همان سالها حذف کرده ام و آدرس خانه اتان را در فهرست علاقمندیهای شخصی ذخیره کرده بودم...... امروز به سراغ اتان آمدم تا جمله ای کوتاه را برای احوالپرسی بنویسم...اما حالا که شما را و دست نوشته هایتان را شناخته ام، خیال می کنم که نوشته هایم در اینجا طولانی خواهند بود تا شاید بتوانند گرامی بودنِ یادتان را در همیشه هایی که از یادهای خاطراتِ من بر می خیزند ، دوباره در یادهایتان ریخته و تمام آنها یادها را در یاهایتان بیاورند.... گرامی بودنِ برخی از یادها را به یادتان بیاورند تا بیاد داشته باشید که یادتان نرود بعضی از یادها ، بی آنکه کسی را یاد کنند ، بازهم در بسیاری از یادها گرم و صمیمی اند....بیادتان بیاورند که بعضی از یادها، روشن و صمیمی اند....آنچنان روشن و آنچنان صمیمی که هنگام یاد کردنشان ، بی اختیار لبخندی روی لبها می نشیند که حتی با تمام سعی و کوشش نیز نمی شود در هنگام یاد کردنشان لبخند نزد ....درست بمانند یادِ خودتان ....بمانند یادهای آرامش بخش خودتان در این لحظه ها که چهره ام را پر از لبخندی بیاختیار ساخته اند.... آری ... بعضی از یادها آرامش بخش اند بانو.... بعضی از یادها قشنگ اند! بعضی از یادها در لحظه های جنون ما "فریبا" می شوند.... فریبا می شوندو گاهی ما را واردار می سازند تا روبروی آینه بایستیم و به موهایمان شانه ای بزنیم...آنگاه در لحظه های جنون خود ، دوباره با لبخند به اتاق برگردیم...!! بعضی از یادها در آب و تابِ تمام لحظه ها یمان لبخند می زند...بعضی از یادها به شکل قصیده ای توی ذهن می آیند و به شکل غزلی زیبا نواخته می شوند....بعضی از یادها را بدون قافیه نمی شود به واژه ها برای نوشتن اشان تحمیل کرد...بعضی از یادها ،بمانند کاجِ معراج و تار و پودِ دیباج اند که بر تنِ دیوانه ای محتاج پوشانده می شوند.... آری بانو.... یاد شما نیز در یادهای من از جنسِ همان یادهایی بوده است که امشب در اشتیاقِ یادتان فراموش کرده ام که سلام را در ابتدای حرفهایم بنویسم.... اما حالا می نویسم سلام....آنگاه اجازه می خواهم برایتان شادباش بگویم تولد " امیرحسین " را که متاسفانه تاکنون از تولد او ناآگاه بودم و البته این عدم اطلاع نیز بخاطر همین دیر آمدنم به دنیای مجازی بوده است.خیال می کنم که از آبانماه سال 1394 تا بحال به این مجاز و به خانه شما نیز سر نزده بودم و با این اوضاع، این طبیعی خواهد بود که از اتفاقاتی که در دنیای مجازی و در طول این ایام رخ داده اند ، بیخبر مانده باشم...... پس برایتان و به رسم گفتنِ شادباشی می نویسم: چشمانتان بهشت بانو.... می نویسم چشمانتان بهشت و در کنار آن نیز برای این کودک نو رسیده ، برای خودتان و برای فزند بزرگترتان سلامتی را آرزو می کنم.... امیدوارم همیشه خوب باشید و در کنار این آرزوها برای کودکِ آشنای خاطراتم ،محمد حسین جان هم بمانند آن روزها ، بهترینها را آرزو می کنم ...بهترینها از آرزوهایی که باز هم بمانند روزهایی می نویسم که وقتی به اینجا می آمدم ، پس از خواندنِ دست نوشته هایی که با تمام وجودتان برای تنها فرزندتان در آن روزها نوشته بودید ، آنها را در یادداشتی خود سنجاق می کردم .... البته حالا دیگر باید برای خودش یک مرد بزرگ شده باشد این آقا محمد حسین ؛ اما در نظرم هنوز هم من او را به شکل همان بچه و در شمایل همان کودکی تصور می کنم که آن روزها گزش لبهایم گواهی می دادند تا چقدر به گاز گرفتن صورت کوچک و گل انداخته اش حریص بوده ام! به هر حال در فرصت اکنون نیز می نویسم خداوند آن شیرینِ دوست داشتنی و با نمک را برایتان حفظ کند و برای سلامتی و شکوفاییِ همیشه ی شادمانی در زندگی اش دعا می کنم....برای لبهایش همیشه های لبخند را آرزو می کنم و نیز این لبخند را بر لبهای شما و همچنین بر چهره ی معصومانه ی کودک دیگرتان آرزومندمی کنم...لبحندی که پیوسته با مهر و عطوفت جاری باشد و در جریان ابدی شادمانیهایتان بماند ... لبخندی پر از شادابی آنهم در زیر سایه پدر و مادر مهربانی که ایمان دارم لبخند امیر حسین و محمد حسین جان نیز در کنار اتان پر از شیرین شدنِ تمام لحظه هایی خواهد بود که بخاطر مهربانانه زندگی کردن و با عشق در کنار هم بودن اتان حادث می گردد.....آنگاه برایتان مهربانانه بودن و عاشقانه زندگی کردن در کنار یکدیگر را آرزو می کنم که می تواند خیالهایی شیرین را در درون ذهنتان بریزد و خوابهایتان را به شکلِ همان خیالهای شیرینِ بچه هایتان رنگ بپاشد ...همان خیالها ، همان خوابها و حتی تجربه احساسهایی که تمام لحظه هایتان در تمام آنها نیز، تنها در یک قید ، قیدِ دوست داشتن و بمانند خوابهایی شیرین سپری می شوند...خوابهایی که تعبیرشان تنها در خیالهایی زیبا جرات روئیدن می یابند...خوابهایی که برای یک لحظه توصیفِ نوشتن اشان ، من نیز همه ی آزادی های واژه هایم را اکنون در اینجا سر بریده ام.... اگرچه آرزوهای شیرینی که برایتان دارم بسیارند بانو....اما نوشتن اشان آنقدر طولانی می شوند که می دانم حوصله خواندن اتان را سر می برند و تا اینجا نیز می دانم که حرفهایم آنچنان طولانی شد که لازم است بخاطر خستگیِ چشمهایتان از خواندن اینهمه نوشته های طولانی ام پوزش بخواهم ... البته باور کنید وقتی می بینم که حرفهایم تا اینهمه طولانی شده اند دوست دارم چند خط از آنها را خط بزنم و پاکشان کنم .....باور کنید می دانم که گاهی باید حرفهای طولانی و حتی بعضی حرفهای کوتاه را نیز بعد از نوشتن اشان پاک کرد .............................................................................................. اما من این نقطه چین طولانی را بجای همه چیزهایی گذاشتم که می توانستم بنویسم و یا حتی بی اختیار می توانستند در اینجا نوشته شوند !! اما حالا که آن آرزوهای طولانی را برایتان نمی نویسم ، از میانِ این حرفهایی که نوشته ام نیز چیزی را پاک نمی کنم و برخی از نقطه چینها را پر می کنم از زمزمه ی دوباره ی آرزوهایی پاک که از ته دلم برخاسته و بر زبان قلم ام بمانند شعری جاری می شوند.... بمانند شعر باران.....بمانند رنگِ درخشش آفتاب....بمانند خنکای آهنگ....آهنگِ صبح....آهنگی که از تمام نت هایش موسیقی رقص می ریزد و من تمام آن لحظه های رقص را پر می کنم از زمزمه غزلهایی شادمانه در تمام لحظه های زندگی اتان ......پر از طراوتِ کوه ها....پر از سر سبزیِ دشتها... صدای شور و شوق پرستوها و درناها.... پر از اوجِ لذتِ خیالها.... پر از دشتِ مرزنگوش در امتداد خیالها و تخیل ها....تخیل هایی زیبا از هستی اتان در هنگامه ی خندیدن .....پر از فالهای خوش و حافظ را از ابتدا به انتها رساندن ها ....پر از شب های بی قرار پنج شنبه ها.....پنجشنبه هایی بمانند امشب که در گذشته نیز فقط در شبهای آن میهمان این خانه بوده ام...شبهایی که تابحال روزهای زیادی از آنها گذشته است در حالیکه خودم نیز تا این لحظه نمی دانستم که تا چقدر می تواند دلم برای این خانه تنگ شده باشد..... باور کنید وقتی امشب به اینجا امدم تازه فهمیدم که چقدر دلم برای اینجا تنگ بوده است و شاید علت اصلیِ طولانی شدن حرفهایم نیز بخاطر همین دلتنگی بوده باشد....اما با همه اینها می دانم که رفتن یک قانون است و هرچقدر هم لحظه های دلتنگی ام به لحظه هایی شیرین رسیده باشند ، باز ناچار خواهم بود که لااقل در ملاحظه چشمهای شما ،تمام سعی خود را بکار ببندم که حرفهایم را کوتاه تر بنویسم تا چشمهایتان از خواندنِ طولانی اشان بیشتر از این خسته نشوند.... پس در پایان حرفهایم، بازهم برایتان از آرزوهایی قشنگ و تمام آن چیزهایی می نویسم که در اعماق ذهنم می جوشند و به زبانِ قلم ام می آیند .....آرزوهایی که اگرچه برخی از آنها هنوز هم در لا به لای بی خوابی های شبانه من و حتی شاید در بی خوابهای شما نیز گاهی گم می شوند ، اما در امیدهایم زندگی اتان را پر از لحظه هایی می کنند تا بتوانید همیشه خوبِ خوبِ خوب باشید ....لحظه هایی که در آنها شادمانی کنید ،برقصید ، پای بکوبید و با صدای بلند ، بی پروا بخندید.... می خواهم روزهایی درخشان و آفتابی داشته باشید ....روزهایی که در تمام اشان آرام باشید .....پرشکوه و پر طراوت و تازه ! ...تازه در پناهِ امنیتِ دوست داشتن و تازه تر در زیر آفتاب عشق .... پر از لبخند و نفسهایی دلنشین....نفسهایی خوشبو که در طراوتِ صورتی مهربان و خندان بارقه ی عشق را به خوبی می نمایاند... در کنار اینها ، آرزو می کنم که شما هم بتوانید حلاوت و لذتی را بچشید که در لحظه های اکنونِ من چشیده می شوند و مرا به غرق شدن در خلسه ای می کشانند که لذتِ بی نظیر آن به توصیفِ هیچ کلمه یا واژه ای در نمی آید ... لذتی که اگرچه توصیف نمی شود ، اما چشمهایم را از رطوبت و نمناکیِ اشک شوق آکنده ساخته و چهره ام را پر از لبخند رضایتی کرده است که با آن می توانم خاطره هایی دلنشین را احساس کنم .....خاطره هایی که چونان تصویر قاب شده ای نفیس ، در دیوار خاطراتم میخکوب شده است.... یک قاب و یک تابلو نفیس با تصویری شاهکار از چهره بانویی که سالهاست با مهربانیِ چشمهایش در یکی از بهترین تاریخِ خاطراتم نشسته است.....چشمهایی که بعد از آنهمه مدت ، حالا بازهم با تمام معصومیتشان ارام می نشیند در یک گوشه از خاطراتم تا یکبار دیگر مهربانی های مادرانه اش را بیاد بیاورم.. ... مادری که می دانم هر وقت صحبتی از سعادت ، ازشادمانی ، موفقیت ، خوشبختی و کامیابی می شود ، بی درنگ در بطن دلش و در قله محبتش به امیر حسین و محمد حسین فکر می کند و یاد آنها تمام حواسِ زندگی اش را در میانِ بهترین آرزوها غوطه ور می کند ... فقط شاید گاهی نگاه می کند... سکوت می کند !....و گاهی حتی شاید فریاد می کشد! ....فریادی از سر شور....از سرِ شوق.... از شعفِ بالیدنِ فرزند....فریادی که گاه بی اختیار حتی با شادمانی روی لبهایش جاری می شود و آنگاه با صدایی دلفریب و در زمزمه ایی مبهم بر روح لبخندِ بچه های خود می بارد ...می بارد و می بالد و چون دوشیزه ای ملکوتی ، به شکل بوسه بر لبهای محمد حسین و امیر حسین نازل می شود! .... امیدوارم بازهم فرصت دیگری نصیب لحظه هایم بشود تا اینبار اما به دور از اینهمه پرحرفی ، شاید بتوانم بازهم خاطراتی بی نظیر از مهربانی و لطافتِ دستهایی را تجربه کنم که لذت شیرین اشان را از گذشته های نه چندان دور و از لحظه های میهمان شدنم در این خانه بیاد دارم..... خانه ای که هنوز هم با خواندن دست نوشته های نویسنده اش، به عطوفت و سادگیِ کلماتی پی می برم که از پیوندِ صفحه کلید با انگشتهای لاغرِ یک زن ، به شکلِ عشق و به رنگِ چشمهای مادرانه و بیدارش در فرصتِ نیمه شب نقاشی کرده است ....خانه ای که هر وقت در دیوارهایش املای نادرستی از نوشتنِ برخی از واژه ها را می دیدم ،با لبخندی به ساعت و زمانِ نوشته شدن اشان نگاه می کردم و با آنها به هنگامه ا ی پی می بردم که از خستگی چشمهای بانو ، آنچنان در آن نیمه شب برخاسته است که هنوز هم می شود ردّ بر جای مانده از التهابِ چشمها و آوار شدن خواب بر پلکهای خسته ی او را ملاحظه کرد....چشمهای خسته ای که بیداری اشان را در اشتیاقِ نوشتن در لحظه هایی می ریختند تا با تمام سختی های بیدار ماندن نیز ، خیالِ بانو را اسوده می ساختند از اینکه کودکِ دلبندش ، معصومانه چشمهایش را در خواب شیرین کودکانه اش به میهمانی بوسه های پر حرارتِ مادر برده است.... راستی فراموش کردم بنویسم که وقتی امشب به اینجا امدم ، قبل از خواندنِ مطالبِ جدید ، به آرشیو مطالب گذشته اتان سر زدم و تعدادی از آنها را برای یادآوری شدن اشان خواندم. کمی هم دنبال یادداشتهایی گشتم که آن روزها در اینجا نوشته بودم ...قبل از اینکه چیزی از آن یادداشتها را پیدا کنم ، متوجه شدم که از لحظه ی آمدنم به اینجا زمانی بیشتر از یک ساعت سپری شده است و برای همین از جستجوی بیشتر منصرف شدم ... چرا که فرصتهای باقیمانده ای که بتوانم زمانهای بیشتری را میهمان این خانه باشم ، آنچنان زیاد نیستند که ضمنِ ادامه جستجو ، بتوانم یادداشتی را بعد از آنهمه سال در اینجا بنویسم... برای همین به صفحه نخست برگشتم تا ضمن خواندنِ مطالبِ اخیر ،این یادداشت را بنویسم که از خواندن مطالب جدید ، متوجه موضوعی شدم که لبخند را و همچنین تمام لذت های شادمانه خواندن را به یکباره برایم به ارمغان آورد...بعد از آنهمه گشت و گذار و خواندن و ماندن و بودنم در آرشیو مطالب گذشته ، وقتی به صفحه نخست برگشته بودم متوجه این تحول فخیر و فرخنده در زندگی اتان شدم که گواهی می داد کودک دیگری در این سالها ، قدم به عرصه هست شدن و گرمای سبز شدنِ بهانه های اتان شده است برای شاداب بودن در زندگی...برای نفس کشیدن با تمام وجود....برای زندگی را زندگی کردن.... اجازه بدهید یک بار دیگر با لحظه های شادمانی اتان همقدم بشوم تا یکبار دیگر تولد امیر حسینِ دوست داشتنی و همچون نفس عزیزم را برایتان در لحظه هایی تبریک بگویم که اگر چه شاید کمی دیر بنظر بیایند ، اما می دانم که این لحظه های دیر نیز پر از تازه بودنِ خنده هایی است که هر روز در شکلِ تازه ای از کودکانه های شیرینِ او (امیر حسین) ،به شور و شوقِ لحظه هایتان ریخته می شود .... شور و شوقی که وقتی در لحظه های زندگی ریخته می شود ، شوقِ زندگی ، او را زنده زنده می رباید !!! حالا دوباره می نویسم چشمانتان بهشت بانو..... ! چشمانتان بهشت بخاطر انبوهِ شادمانی هایی که از جانب پروردگار برایتان عطا شده است تا بتوانیدوقتی که زندگی کردن را با طعم و حلاوتِ بودن تجربه می کنید ، خالقِ لحظه هایی پر امنیت در بودنهای کودکانه ی کودکانِ خویش باشید....کودکانی که شما را در تمام آرزوی طویل و دراز معصومانه اشان پرستش می کنند و بی انتهایِ مهر ،مهربانی، شکوه و شوکت ، شجاعت ، ایمان ، عطوفت، عشق و در یک کلمه "مادر" بودنِ شما را در خویشتن اشان می فشارند.... آری مادر بودن....همان محبت عظیمی که به تعریفِ هیچ واژه ای نمی آید ، اما می شود در آغوش او ، به سرزمین پاک و بی ریای قصه ها سفر کرد.... سرزمینی که در امنیتِ معصومانه ی روزهای کودکی ، هنوز هم در میانِ قصه هایش ، بچه ها عشق را از سینه مادر خود می نوشند....سرزمینِی پر از قصه های ناب کودکی....جایی که بی نیاز به واژه ها ، جای خالیِ هیچ کلمه و یا حرف یا تعریف دیگری از عشق احساس نمی شود .... سرزمینی که گاه حتی واژه ها نیز قصه عشق را به مدد خیالهای مادرانه ای باز می گویند.....درست بمانند اکنون در اینجا و این دست نوشته ها....مانند دست نوشته های شما بانو....دست نوشته هایی که اگرچه آنها نیز بمانند هر دست نوشته ای، از ترکیب چند جمله ، واژه یا کلمه شکل گرفته اند ، اما صدای نفس زدنهای عاشقانه ای که از درونشان شنیده می شود ، همان دلیلِ بی دلیلی شده اند که آنها را با هر دست نوشته ی دیگری متفاوت می سازد ....دست نوشته هایی که در واج واجِ هر کدامشان می شود به صدای آهنگینِ تپشهای عاشقانه ی دل گوش فرا داد....حتی می شود آنها را دوباره نوشت....دوباره و دوباره..... می شود آنها را رنگ پاشید....رنگهایی که در تمام آن نوشته ها به چشم می ایند...دست نوشته های ساده ای که از رقص انگشتهایی لاغر بر روی صفحه کلید برجای مانده اند تا لحظه هایی عاشقانه را بازگویند ....لحظ هایی که از خیالهای مادرانه ای در هیبت یک زن می جوشند و در حوصله ی خیالهایش می نشینند .... خیالهایی عاشقانه.... . خیالهای عاشقانه ی یک زن....زنی که هجای هر واژه ای در میان دست نوشته هایش آبستنِ عشق می شود...آبستن عشق در ورای پرده عشق...آبستنِ عشق در آنسوی خیالهای مادرانه ی یک زن.....زنی که سرمه ی محبت را از آستین چشمهایش بر داشته و به پلکِ دست نوشته هایی کشیده است که هر کدامشان قصه ی دیگری دارند.... قصه ای شیرین که تا همیشه های ذهن من فرو می نشیند و با خواندن هر خاطره ای که این مادر از شیرین بودنهای لحظه لحظه ی کودک خویش نوشته است ، برای مدتی چشمهایم را می بندم و خود را به آن سالهای دور در روزهای کودکی می کشانم ....آن وقت در عالم بچگی خود و با دندانهای یکی در میان ، شروع به بازی کردن با اسباب بازیهای رنگ به رنگی می کنم که هر یک از آنها دنیای کودکانه آن روزهای کودکی ام را شکل داده بود ....با آنکه اسباب بازیهای آن روزها به شیکی و زیبایی و تنوع اسباب بازی امروزها نبودند اما خیال می کنم که قیمتی ترین داشته های من خواهند بود اگر امروز نیز بتوانند مرا برای لحظه هایی هر چند کوتاه اما از دنیای پرهیاهو و پرتوقعی دور کنند که با روزهای معصومیت کودکی فاصله گرفته اند.... آری بانو.... در خانه ی امیرحسین و محمد حسین ، امشب لمس کردم که چقدر دلم برای روزهای بچگی تنگ شده است و وقتی در تجسم کردنِ بچگی های خود، چشمهایم را بسته بودم ، خاطراتی از روبروی چشمهایم عبور کردند که در تمام مدتی که از روزهای کودکی ام گذشته است بصورت کامل و از تمام گوشه ی ذهنم محو گردیده و از آن روز تا بحال ، حتی در دوباره های ذهنم بازسازی نشده بود.... اما امشب در اینجا ، آنچنان به دنیاهای کودکی ام سفر کردم که میان آن لحظه ها ، تمام دنیا را در کرده های خودم و در لبخند مادرم خلاصه می کردم.... حتی برای لحظه ای خیال خودم را با کرده های امیرحسین همسو کرده و بی هیچ واهمه ای از شکستنِ چیزی ، تمام اشیاء پیرامون را وقتی که بر می داشتم ، به دیوار می کوبیدم تا از صدای شکستن اشان خوشحال باشم....امشب در میانِ خیالهای کوتاهی که در دنیای دوباره ی کودکانه ام تجربه کردم ، برایم هیچ چیزِ پر ارزش و با قیمتی معنا نمی یافت و ارزان بودن یا گران بودن چیزی باعث نمی شد که در هنگامِ به دیوار کوبیدن آن ملاحظه ویژه ای داشته باشم....در آنجا ، یعنی در دنیای کودکانه ی امشب ، آنقدر پاک و شیرین بودم که خیال می کردم اگر دستم را بلند کنم می توانم خدا را با آن بگیرم و با او بازی کنم ...!!...و یا یک شب اگر مادرم مرا بلند می کرد ، فقط کمی تا رسیدن به ستاره ها فاصله داشتم که خیالم شیرین می شد اگر یک ذره بزرگ بشوم همه ی ستاره ها را خواهم چید....سفر بسیار لذت بخشی بود بانو....اما به ناگهان همه چیز رنگ خود را از دست داد و نمی دانم چرا یکهو به دنیای واقعی و اکنون برگشتم و هرچقدر سعی کردم دیگر نتوانستم دنیای آن روزها و حتی شکل بچگی های خود که تا چند لحظه قبل در آن شمایل می زیستم را دوباره در درون ذهنم بازسازی کنم و یا نمای کاملی حتی از آن اسباب بازیهای کودکی ام را بسازم....برای دوباره ساختن آن کودک که تا مرز رسیدن به ستاره ها رفته بود ، هرچقدر که چشمهایم را محکمتر فشار دادم، بازهم تلاشم به جایی نرسید و برای همین ، تصمیم گرفتم که آن تصورات ملموس را هر چقدر هم که طولانی بشوند در همین خانه پاک و کودکانه ای بیادگار بنویسم که از گذشته هایی تقریبا دور با آن آشنا شده ام ...خانه ای که از امتداد یافتنِ روزهایش در تاریخ تقریبا طولانی آرشیو تا به امروز ،تا حدودی نشان از ماندگاریِ آن دارد و این یعنی اگر بنا شد روزی برای دوباره ساختن همین لحظه های کوتاهِ خیالی ام ، به واژه های نیاز داشته باشم که آن لحظه ها را در حد بضاعتِ واژه ها وصف کنم، شاید بتوانم در اینجا چیزی پیدا کرده و حتی شاید اینجا یک روز بازهم بتواند مرا در راهیابی به دنیای گذشته و کودکی هایم کمک نموده و بمانند سکویی مرا به سالهای دورتر پرتاب کند.... غلطهای املایی و نیز گنگ بودن برخی از حرفهایم زا ببخشید بانو....در این مدت ، شیوه و حتی اندازه ی نوشتن را از دست داده ام ! و می بینید که حرفهایم چقدر طولانی شده اند....شاید هم در کنار دیگر علتهایی که برای طولانی شدن حرفهایم نوشتم ، باید این بهانه را نیز اضافه کنم که مدتهای زیادی می شود جایی و برای کسی چیزی ننوشته ام. برای همین هم حالا با آنکه می دانم حرفهایم خیلی بیشتر از معمول به درازا کشیده اند ، اما هر چه سعی می کنم چیزی برای ارتباط دادنِ حرفهایم به کلام پایانی یا همان کلمه خداحافظ پیدا نمی کنم !!!! خیال می کنم که عضله های نوشتن و بدتر از آن عضله های فکر کردن از دست داده ام.اما نوشتنِ آرزوهای خوب که فکر کردن نمی خواهد.....پس برای پایان بردن حرفهایم بازهم به سراغ آرزوهای خوب و همان چیزهایی می روم که تحقق آنها را از صمیم قلب برایتان آرزو می کنم...برایتان لحظه های اطمینان ضمیر و رضایت قلب را در تمام لحظه های زندگی می خواهم که به معنای خوشبختی اند...به معنای لحظه های خوشبخت بودن.... آن روزهای خوشبختی که درونی اند و آن لحظه های خوشبخت که با سرور می آیند و هرگز باز نمی گردند.... برایتان در همه ی روزهای خوشبختی و در تمام لحظه های خوشبخت ، طعم امن خداوند را می خواهم تا مرزهایی بی نهایت....تا روزهایی پر از سعادت و آرامشی روییده و بالیده از موفقیت و سربلندی.......تا رویش عید ضحی (فطر) که بوی آن در همین نزدیکی ها به مشام می رسد و به همان بهانه نیز ، برایتان یک تبریک بی بهانه را اینگونه می نویسم: به وقتِ طعم عید ، بی هیچ بهانه ای عید را برایتان شادباش می گویم بانو ...آنگاه بی هیچ بهانه ای نیز مقبولیت را برای بندگی کردنها و برای عبودیت اتان می خواهم در درگاه بیکرانه ی پروردگاری مهربان.....و در پایان ....حالا دستهای دعایم را به طرف آسمان می گیرم و در قونتِ دستهایم برایتان اعتقاد را می خواهم...اعتقاد به آرامشی که از یاد خداوند در دلها می ریزد و خیالهایمان را نوازش می کند ...نوازشی از تلالوء عشق و تا نبض نمازِ وقت خوبِ سپیده .... . از حرارت ربنایی که عشق را می رویاند و شکفته می کند....عشقی که با آن می شود کران تا کران دل را مملو از لذت روانبخش نسیم ساخت....سرشار از وزیدن نسیم محبت...نسیم دوستی، دوست داشتن و دوست داشته شدن....نسیم زندگی....چیزی آکنده از زایش و رویش یک عظمتِ با شکوه....چیزی مثل خود ـ خود زندگی....چیزی مثل خوشبختی ...چیزی مثل یک طعم ....مثل طعم امنیت....طعم امنیت خداوند در امتداد روزهایی باشکوه....تا حرمت ساده عشق .......تا سجود و ربّیَ الاَعلی!...