تاب بازی(هباااااااا)
جدیدترین مشکل ما با پسری در حال حاضر مربوط میشه به علاقه شدید محمدجان به تاب بازی که خودش(هبا)میگه.
هبا یعنی:محمد با تاب هوا میره.
به محض اینکه از خونه خارج میشیم پسرم از واژه هبا استفاده میکنه تا برسیم خونه.از جلوی هر فضای سبزی که رد میشیم.با ذوق خاصی میگه:هبا و اگه از جلوی هبا رد بشیم گریه میکنه که بیا و ببین.
اگر هم که بایستیم تا اقا هبا بازی بکنه:امکان داره که قسمت جلوی تاب رو بالا بده و خودشو پرت کنه پایین ...یا در بعضی مواقع دوست داره تاب رو از جای اصلیش در بیاره...بعضی وقتها هم روی تاب لم میده و خیال پیاده شدن نداره....در اول کار هم که صف و نوبت و ...براش معنی نداره و با زور و گریه نی نی قبلی باید پیاده شه تا محمد رو هبا کنیم.در آخر هم اگه با خوبی و خوشی از تاب بیاد پایین وقتی بفهمه که قراره از محوطه بازی خارج بشه.جیغ و گریه و تا توی خونه گریه میکنه...
پشت خونمون یه پارکی هست که رستوران آرتا که شبیه کشتی هست و با چراغ تزیین شده در اون پارک قرار داره و پسر ما اون رستوران رو که ارتفاع بلندی داره و از بین کوچه ها هم پیداست.برای خودش نشونه گذاشته و تا نزدیک خونه میشیم با حواس جمع به کوچه ها و جلوی خودش نگاه میکنه و بمحض دیدن رستوران با گریه داد میزنه:هبااااااااا
خلاصه که چه ما پارک بریم چه نریم باید گریه های اقا پسر رو تحمل کنیم....
چند روز پیش توی استخر توپ هم رفته که از محیط اونجا هم بدش نیومده ..البته فقط یه گوشه نشسته و با یکی دوتا توپ بازی کرده و یکی دوبار روی توپها دراز کشیده...
پ.ن:عزیزدلم تازگی محوطه خونه خودمون و مامانم اینا رو یاد گرفته.
پ.ن:امروز که میخواستم ببرمش خونه مامانم تا برای خرید بیرون برم.
بهش گفتم بریم خونه پیش مامانی
.محمد:علی..........منم گفتم:اره عزیزم علی هم هست
.بعد گفت:عباس...............منم:آره گلم بابایی هم هست.بگو بابایی نه عباس.
محمد:بدو..بدو.......... منم:آره فدات شم بدودو هم میبردت(یعنی با بابایی بدویم وبریم پیش چراغهای نزدیک خونشون)
.محمد:هباااااااا...منم:
عکسها رو در پست بعد میذارم...
از خدا دیگر هیچ نمیخواهم.دیگر هیچ آرزویی ندارم.ر.یایم را میخواستم که به آن رسیدم.دنیا را میخواستم که آنرا بدست آوردم.رویایی که همان دنیای من است.و تویی که همان دنیای منی...