پسرم دوستت دارم
پسرکم سلام،دو شب بود ک خونه مامانی رفته بودی و پیشم نبودی.اندازه یک سال دلم برات تنگ شد.برای سروصدات برای شیطنتهات،برای شیرین زبونیهات،برای عطر تنت،....هر وقت از مامانی میپرسیدم میگفت سراغمو نمیگیری.فقط وقتی با تلفن باهم حرف میزدیم دوست نداشتی قطع کنی و تا من میگفتم خداحافظ.ناراحت میشدی....مامانی میگفت:بعد از قطع تلفن چندبار اسممو میبردی و بعد سرگرم بازی میشدی....الهی فدات بشم ک شب آخر دلت برای مامان تنگ شده و ساعت یک نیمه شب از خواب بیدار شدی و با گریه میگفتی:فریباو در آخر با غصه خوابیدیگلکم همون شبی ک دلتنگ مامان شدی،شب یلدا بود.ما خونه مامان نیر بودیم و جای تو بسیار خالی و اسباب کنجکاوی شما فراهم بود...محمدم من اونشب با دیدن نگار حسابی دلتنگت شدم و دلم میخواست پیشم بودی تا سفت بغلت میکرد.وقتی هم ک اومدیم خونه اصلا از فکرم بیرون نمیرفتی و منم با غصه خوابیدمهمه دلخوشیم به این بود ک فردا ظهر میبینمت.از همون لحظه ای ک رفتی بفکرت بودم و حس میکردم هستی.تا صدایی می اومد فکر میکردم الان از خواب بیدار میشی....یا در ک باز بود میترسیدم از در بری بیرون.....اصلا نمیتونستم نبودنت رو باور کنم.محمدم بیشتر از آنکه توی ذهنت بگنجه دوستت دارم.
وقتی نزدیک رسیدنت بود انقدر اضطراب و دلهره داشتم ک دستهام یخ شده بود...دوست داشتم هرچه زودتر روی ماهت رو ببینم و خلاصه لحظه دیدار فرا رسید و من پسرک خواب آلودمو در آغوش کشیدم.گل مامان تازه از خواب بیدار شده بودی و با همون حالت خیلی خیلی خسته(چون شب هم نخوابیده بودی)ماما رو بغل کردی و بوسیدیعاشقتم قند عسل...
امروز ک بابایی داشتن برمیگشتن اراک دوباره شما آواز گریه سردادی و من هم بخاطر شما راهی اراک شدم و همگی با هم اومدیم اراک .بابافرهاد هم چهارشنبه شب میاد پیشمون تا ایشالا جمعه دیگه برگردیم خونمون.البته امیدوارم موفق بشم از مامانی و بابایی جدایت کنم
خسته ام تا کی باید از تو بنویسم?!....کمی از خودم مینویسم.....آری...این "منم"که ...دوستت دارم.
........عکسها در ادامه مطلب.......
این جورابها رو بابایی تنها بیرون بودن برای شما خریدن...ک بهشون میگی جوراب سوسکی و خیلی دوستشون داری