پسر پاییزی منپسر پاییزی من، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
پسر بهاری منپسر بهاری من، تا این لحظه: 8 سال و 10 روز سن داره

از تو برای تو مینویسم...

پسرم دوستت دارم

1392/10/3 1:12
نویسنده : fariba
6,388 بازدید
اشتراک گذاری

پسرکم سلام،دو شب بود ک خونه مامانی رفته بودی و پیشم نبودی.اندازه یک سال دلم برات تنگ شد.برای سروصدات برای شیطنتهات،برای شیرین زبونیهات،برای عطر تنت،....هر وقت از مامانی میپرسیدم میگفت سراغمو نمیگیری.نگرانفقط وقتی با تلفن باهم حرف میزدیم دوست نداشتی قطع کنی و تا من میگفتم خداحافظ.ناراحت میشدی....مامانی میگفت:بعد از قطع تلفن چندبار اسممو میبردی و بعد سرگرم بازی میشدی....الهی فدات بشم ک شب آخر دلت برای مامان تنگ شده و ساعت یک نیمه شب از خواب بیدار شدی و با گریه میگفتی:فریباناراحتو در آخر با غصه خوابیدیناراحتگلکم همون شبی ک دلتنگ مامان شدی،شب یلدا بود.ما خونه مامان نیر بودیم و جای تو بسیار خالی و اسباب کنجکاوی شما فراهم بود...زبانمحمدم من اونشب با دیدن نگار حسابی دلتنگت شدم و دلم میخواست پیشم بودی تا سفت بغلت میکرد.وقتی هم ک اومدیم خونه اصلا از فکرم بیرون نمیرفتی و منم با غصه خوابیدمگریههمه دلخوشیم به این بود ک فردا ظهر میبینمت.از همون لحظه ای ک رفتی بفکرت بودم و حس میکردم هستی.تا صدایی می اومد فکر میکردم الان از خواب بیدار میشی....یا در ک باز بود میترسیدم از در بری بیرون.....اصلا نمیتونستم نبودنت رو باور کنم.محمدم بیشتر از آنکه توی ذهنت بگنجه دوستت دارم.

وقتی نزدیک رسیدنت بود انقدر اضطراب و دلهره داشتم ک دستهام یخ شده بود...دوست داشتم هرچه زودتر روی ماهت رو ببینم و خلاصه لحظه دیدار فرا رسید و من پسرک خواب آلودمو در آغوش کشیدم.گل مامان تازه از خواب بیدار شده بودی و با همون حالت خیلی خیلی خسته(چون شب هم نخوابیده بودی)ماما رو بغل کردی و بوسیدیبغلماچقلبعاشقتم قند عسل...

امروز ک بابایی داشتن برمیگشتن اراک دوباره شما آواز گریه سردادی و من هم بخاطر شما راهی اراک شدم و همگی با هم اومدیم اراک .بابافرهاد هم چهارشنبه شب میاد پیشمون تا ایشالا جمعه دیگه برگردیم خونمون.البته امیدوارم موفق بشم از مامانی و بابایی جدایت کنممتفکر

فدای اخمت

خسته ام تا کی باید از تو بنویسم?!....کمی از خودم مینویسم.....آری...این "منم"که ...دوستت دارم.

 

........عکسها در ادامه مطلب.......

این جورابها رو بابایی تنها بیرون بودن برای شما خریدن...ک بهشون میگی جوراب سوسکی و خیلی دوستشون داری

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان دانیال
3 دی 92 21:47
سلام عزیزای دلم قربونتون برم من وای فریبا جونم خیلی سخته که آدم حتی 1شب کنار بچش نباشه ایشالا خدا همه بچه ها رو واسه مامان و باباشون حفظ کنه من از الان نگرانم بخاطر زایمانم آخه حتما یکی دوشبی دانیالم کنارم نیست قربون محمد جون برم ماشالا موهاش چه خوشگل و بلند شده کوتاهشون نکنی هاااااااا ایشالا سفر 2روزتون خوش بگذره و به سلامتی برگردین
بابا فرهاد
4 دی 92 19:00
پسرم دیدن قدکشیدنت و بزرگ شدنت یعنی: امید به دنیا ، فراموشی غمها ، قوت قلب و انرژی دوباره ... هر گاه سختی ها و مشقت های دنیا بر من مستولی میگردد تنها یک چیز قوت وجودم است و آن وجود نازنین توست ...
مامی مهتا
5 دی 92 1:34
ای جاااانم چقدر سخت برات گذشته فریبا جون .... وابستگی بیش از حد به مامان بزرگ هم سخته ها ..... گل پسرت رو ببوس
متین مامی ایلیا
5 دی 92 13:29
ای جونم که تووووووووووووووو اینقدر بزرگ شدی هزار ماشالا وای فریبا جون خیلی سخته دوری از فرزند، چقدر بهت سخت گذشت رمز و خصوصی برات گذاشتم عزیزم
مامان محمدحسین
7 دی 92 3:00
آخی واقعا سخته...قربون دلت برم خاله جوووووووووون...
مامان بهراد
11 دی 92 1:43
سلام عزیزم...وااااای که بعد از مدت ها تونستم براتون کامنت بذارم...چقدر آقا شده این گل پسرعزیزم شما که مثل من نمیتونی خب بچه رو از خودت دورنکنمنم داغونم وقتی بهراد نیست