پسر پاییزی منپسر پاییزی من، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره
پسر بهاری منپسر بهاری من، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

از تو برای تو مینویسم...

باران

هوا ابری است، نفس بالا نمی آید..  بزن باران،" نوازش کن، تن رنجور مردم را...  زمین حال بدی دارد.....! بزن باران  بزن اکنون، ک اکنون فصل مرگ است  بزن بر سنگ سخت سینه من  بزن تا آب گردد کینه من  بزن من تیره ام، پاکم کن از درد  بزن باران  بزن این قصه آغازی ندارد  بزن این غصه پایانی ندارد  منم قصه منم غصه  منم درد  بزن باران، بزن من بیقرارم  شرابم، خالصم  آبم زلالم  بزن باران  بزن تا سنگ هم از عشق گوید  بزن تا از زمین خورشید روید  بزن تا آسمان تفسیر گردد  بزن تا خوابها تع...
12 بهمن 1393

از من نپرس چقدر دوستت دارم

"از من نپرس چقدر دوستت دارم" اينجا در قلب من حد و مرزي براي حضور تو نيست به من نگو که چگونه اینقدر به تو وابسته ام مگر ماهي بيرون از آب ميتواند نفس بکشد مگر مي شود هوا را از زندگيم برداري و من زنده بمانم بگو معني تمرين چيست ؟ بريدن از چه چيز را تمرين کنم ؟ بريدن از خودم را ؟ مگر هميشه نگفتم که تو هم پاره اي از تن مني ... از من نپرس که اشکهايم را براي چه به پروانه ها هديه مي دهم همه مي دانند که غم تو روحم را مي آزارد تو خود پروانه ها را به من سپردي که ميهمان لحظه هايم باشند نگاهت را از چشمم برندار مرا از من نگير...  که 3 سال است در هوای تو نفس میکشم از من ﻧﭙﺮﺱ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ...
7 بهمن 1393

من مادر یک پسرم

من مادر یک پسرم. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺤﺒﺖ می کنم ﺍﻭﻧﻘﺪﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪ ﺑﺎﻋﺸﻘﺶ ﻣﺚ ﯾﻪﭘﺮﻧﺴﺲ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﻪ ﺗﺎ زنش ﺑﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﺗﻮﺩﺳﺘﺎﯼ ﯾﻪ ﻣﻠﮑﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ !! ﺭﻭﺯﺍ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﭼﻨاﻥ ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻐﻠﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺎﺷﻘﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻩ! ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩﻣﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺧﺼﻮﺻﺎ ﻫﻤﺴﺮﺷﻮﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﻣﺤﺒﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﻨﻬﻮﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮ ﺳﺮﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ! ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺍﻗﺎﺑﺎﻻ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺳﺮ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻥ ، ﻋﺸﻖ ، ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻥ! ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺩﻝ ﻋﺸﻘﺶ ﺭﻭ ﻧﺸﮑﻮﻧﻪ ، ﭼﻮﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺗﺮﻣﯿﻤﺶ ﮐﻨﻪ ! ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﻘﺪﻋﺎﺷﻘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﮕﺎ ﮐﻨﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﺤﻄﯽ ﺁﺩﻣﻪ !! ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺸﻮ ﻋﺎﺷﻘﻮﻧﻪ ﺑﻐﻞ ﮐﻨﻪ...
7 بهمن 1393

شیرین زبون

عشق کوچولوی من سلام... این روزا درگیر امتحانات هستم و کمتر میتونم باهات بازی کنم.شرمندم مامانی! شیطونک شیرینم عاشق حرف زدن بامزه ات هستم.جمله هایی میگی که اصلا باورم نمیشه سه سالته.چندتا از کارهای بانمکت رو مینویسم. *عکس العملهایی که موقع دیدن نی نی عمو حمید از خودت نشون دادی... 1.من کیارش رو بغل کرده بودم و راه میبردم،اومدی بهم گفتی:دیگه جا نداری منو بغل کنی. 2.مامان نیر بهت گفت :میخوای ی خواهر یا برادر داشته باشی؟با عصبانیت گفتی:این حرفارو نزن، اینجوری نگو. 3.کیارش تو بغلم بوداومدی یواش بهم گفتی:چرا بغلش کردی؟بزارش زمین. راستی یاد حرف بامزه نگار افتادم.روز اولی که داداشیش اومده خونه،گفته:ما بچه میخواستیم چکار؟؟؟ ...
27 دی 1393

خدایا شکرت

ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮﻥ ﻫﺴﺖ،ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻕ  ﺧﺎﺻﯽ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻪ ... ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ...ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ !!... ﻭﻟﯽ ﺣﻮﺍﺳﻤﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﯼ ﺑﺪى تو اين روزا  بيفته که روزى صد بار دعا کنى کاش همون روزا بازهم تکرار بشن....  ﺧﺪﺍﯾﺎﺍﺍﺍﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ اما بى مصيبت ات ....هزاران بار  ﺷﮑــــــــــــــــﺮﺕ ...
3 دی 1393

یادش بخیر...

یــــادش به خیــــر آن بــوی بـــاران قــدیمـــی آن شـــــــــــمعــدانی ها و گلدان قدیمی بوی پــــــدرهایی که بابا مانده بودند بوی همان آب و همان نان قدیمی بوی خوش آغوش گرم مادرانه امنیت چین دار دامان قدیمی یـــــــــادش به خیر آن چاشتــــــــــی های پف آلـــــود بوی پنیـــــــــــر و نــــــــان و ریحــــان قدیمـــــی چای همیـــــــــــــــشه حاضــــر مادر بزرگـــــم آن کرســـــی و آن حوض و ایوان قدیـــــمی یـــــادش به خیر آن قهــــرهای کودکانه چشمان غمگین و پشیمان قدیمی شیرینی آن آشتی های دوباره بوسیدن روی رفیقان قدیمی یــــــــــادش به خیــــر آن لحظه های خوب رفته ای کــــــــ...
3 دی 1393

بعضی ها

بعضی ها؛ شبیه عطر بهارنارنج هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت، نفس میکشی... آنقدر عمیقند؛ که عطر بودنشان را مي تواني تا آخرین ثانیه ی عمرت؛ در وجودت ذخیره کنی... بعضی ها؛ شبیه ماهی قرمز کوچکی هستند که افتاده اند در تنگ بلورین روزگارت؛ جانت را با جان و دل در هوایشان؛ تازه میکنی... بعضی ها؛ آرامش مطلقند؛ لبخندشان... تلالو برق چشمانشان؛ صدای آرامشان... اصلِ کار، تپش قلبشان... انگار که یک دنیا آرامش را به وجودت تزریق میکند ... و آنقدر عزیزند؛ آن قدر بزرگند که میترسی نباشند و تو بمانی و یک دنیا حسرت... بعضی ها؛ بودنشان... همین ساده بودنشان... همین نفس کشیدنشان؛ ...
3 دی 1393

مادر که باشی

مادر که باشی گاهی انقدر نخوابیدی که چشمانت هنگام شیر خوردن نوزادت روی  هم میرود و ناگاه چشم باز میکنی و میبینی فقط چند ثانیه ای گذشته و تو باز هم  از ترس خفه نشدن کودکت از خواب پریده ای... مادر که باشی گاهی آنقدر نرم میشوی که وقتی نیمه شب برای چندمین شب که  کودک 5 ماهه ات از خواب برمیخیزد و با چشمان بسته و خواب آلوده گریه که نه جیغ و  ناله میزند.کمی صبر میکی اما به ناگاه می شکنی و میباری پا به پای کودکت... مادر که باشی گاهی پاهایت برایت حکم دست هایت را دارند وقتی کودک گریانت در آغوش توست و لحظه ی نمیتوانی از او دست بکشی و کاری انجام بدهی  وسیله ای که لازم داری با دست پا بر میداری... مادر که باشی گاهی...
3 دی 1393

شیرینی زندگی من

سلام عزیز دلم.امروز میخوام از شیرین زبونیهاو شیرینکاریهات بنویسیم. 1.اسم بیشتر ماشینها رو بلدی و هر وقت بیرون میریم ماشینهایی رو که اسمشون رو بلد نیستی رو میپرسی و اونهایی رو هم که بلدی خودت میگی.مثل:رانا.ام وی ام.پراید.دویست و شش.سمند.پژو .وانت.امبولانس.ماشین اتش نشانی.ماشین پلیس.... 2.شناختن چراغ راهنمایی و چراغ خطر.و معنی سبز و قرمز و زرد چراغ راهنمایی.همیار پلیس کوچولوی من به ایستادن پشت چراغ قرمز خیلی حساسی. 3.خیلی دوست داری بدونی کلمات مختلف به انگلیسی چی میشن. و بیشتر کلمات رو میپرسی!مثلا:ماهی به انگلیسی میشه؟؟ و کلمات زیادی رو به انگلیسی بلدی .مثل:ماهی.کوسه.نهنگ.لاک پشت.موز.سیب.اب.توت فرنگی.هندوانه.و.... 4.وقتی یه متن ر...
30 آذر 1393