پسر پاییزی منپسر پاییزی من، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
پسر بهاری منپسر بهاری من، تا این لحظه: 8 سال و 5 روز سن داره

از تو برای تو مینویسم...

دوشنبه 5 اسفند 92

اندر احولات این روزهای ما سرماخوردگی شدید هر سه تاییمون بود،دیشب اومدیم خونه مامانی تا ازمون مراقبت کنن زودتر خوب بشیم.پنج روزه که مریض شدیم و با اینکه دکتر رفتیم روزبروز بدتر شدیم،من هم که بخاطر بدقلقی های محمد موقع خواب، شبانه روز بیدار بودم و اصلا نمیتونستم به خودم رسیدگی کنم تا دیشب که حالم شدید بد شد و تصمیم گرفتم بیام خونه مامانم که بخاطر استراحتی که از دیشب کردیم همگی رو به بهبودیم. پسرم سه ماهی میشه که کل کارتهای بالا بالای مقدماتی رو بلده. محمد من از روزی که بدنیا اومد تا حالا هر شب با لالایی مامانش میخوابه، پسرکم تا الان داروهاشو فقط با سرنگ میخوره.تا دو سالگی ابمیوه و ... رو هم فقط با سرنگ میخورد و شیشه شیرش فقط متعلق...
6 اسفند 1392

داستان شما ثروتمندید؟

هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد: ببخشيندخانم! شما كاغذ باطله دارين؟؟؟؟كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم. آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را د...
4 اسفند 1392

بودنت نهایت آرزویم است

از تو ...با عشق تو...و برای تو مینویسم... برای تو که تمام وجودم شدی،تویی که به من نام مادر بخشیدی و شدی بود و نبودم.نمیدانم این نوشته ها را میخوانی یانه؟!؟!نمیدانم که موقع خواندنشان در چه سن و حس و حالی هستی؟؟!!نمیدانم ان روز من هستم یا نه!!!ولی بدان که این حرفها دل نوشته های من به توست،شاید بماند یادگاری از من برای تو...تمام شب و روزم در تو خلاصه میشوند و با تو میگذرانم روز بروز زندگیم را...با خنده هایت میخندم،از شادیت شاد میشوم،از بازیهای کودکانه ات انرژی میگیرم و سعی میکنم تا میتوانم با تو بچگی کنم،با قصه و شعر و بازی و هزار کلک دیگر به تو غذا میدهم گاهی میخوری و خیالم راحت میشود و گاه هیچ کلکی کارساز نیست و موفق نمیشوم و در دلم غصه ...
4 اسفند 1392

محمدم داره بزرگ میشه

چندهفته است که محمدم شبها تنها توی اتاق خودش میخوابه و این کار طی مراحل زیر انجام میشه: **محمدم مسواک میزنه و با مامانش میره توی اتاق،محمد توی تختش میخوابه و مامان کنار تخت روی صندلی میشینه و با محمد در مورد خاطرات مورد علاقش:فروشگاه و ماهی فروشی،نی نی و مهمونی و... صحبت میکنه،محمد:فلیبا بوس...دست بوس...اون یکی...پا بوس...اون یکی...لپ بوس...اون یکی و منم باید ببوسمش و پسرم بعد هر بوس بهم میگه:ممنون.محمد:زیل پتو.باید پتو رو بندازم رویش بطوریکه سرتا پای پسرک زیر پتو باشه(در این مواقع یا اقا گاوش رو برده زیر پتو یا باید من دوتا دستاشو توی دستم بگیرم و براش لالایی بخونم)بعد محمد میگه:اقا گاو رو دعوا کن نمیذاره من بخوابم و من گاو رو دعوا میک...
4 اسفند 1392